Sunday, December 27, 2009

عاشقانه - 373

373
***
سياهي را بكــَن از تن
كه سبز ِ سبز مي خواهم فردا را
براي تو ، براي من ،
از اين انديشه هاي دشمن و دشنه
اگر چه سخت مي آيد
برادر را و خواهر را
به خون آغشته و خاموش ديدن
تو با من اي برادر جان
خواهر جان
به جان ِواژه ي خودكامه گي در ذهن ها مان
بزن آتش
و دودش را بده
در چشم نابيناي اين نامردمان ِ پشت كرده بر ميهن ،
من و تو دست خالي را
به هم پيوند داديم
بيا كـَـر كن ز فرياد بلندت
كه گوش آسمان ِ نا نيوشا
ديرگاهي ست خوابيده ست
اگر تير و چماق و سنگ را با مرگ
سخت مي كوبند
بر دل هامان
بيا از زنده گي پر كن
رها كن اين همه بن بست ها را ،
من و تو اين سياهي را
به عشق خويش از هر طيفي
زبان و رنگ مي بخشيم
كه بالاتر نباشد هيچ رنگي
ز رنگ من
ز رنگ تو
اگر محكوم مان كردند در زندان
يا سپردند سرها مان
به چوب دار
اگر چه سخت اما
به آه مادران داغديده
پدر هاي بُريده بغض
در گلو ها شان
بيا با من
تباهي را به دست باد بسپاريم
كه بي بارند اين ابرها
كه دشت ميهن ِ پر مهر مان امروز
به خون آغشته از فرياد يارانم
سخت سيراب است
سياهي را بكــَـن از تن
كه فردا روز سبز خواهد بود
اگر چه سخت مي رويد
ز جان من ، ز جان تو
بمان با من
بمان با من

88.10.06

Monday, December 21, 2009

عاشقانه - 372

372
***
جمله ات را با پاييز ساختي ، مهربانو !
و فراموش نشد بوسه اي از عشق
كه عمرش
به درازاي شب يلدا بود
بي زمان از دل و دلتنگي
تا گذاري بن بست
چه سخن ها كه نگفتيم و نرفتيم
آسمان رنگ انار
لب ها
آغشته به طعم گس ليمو،
با نگاهي به تو عاشق ماندم
مهربانو !
و فراموش نشد
قصه ي تنهايي ما
كه فصولش
به درازاي شب يلدا بود
طرح آينده ي اين مفهوم
رو سپيد است چو برف
با سكوتي ژرف
و صميمانه ترين هديه كه بخشيديم به هم
عشق و آزادي
عشق
آزادي
و فراموش نكرديم كه اين صبر
به درازاي شب يلدا بود

88.09.30

Saturday, December 19, 2009

عاشقانه - 371

371
***
و اين دلتنگي ِ بي رحم
تنها با صداي دلنشين تو
حضورش را مي سپارد به آرامش
چونانكه مي خواهم
اين چنين باشم براي تو ،
با زماني در گذر
و واقعه اي كه هر لحظه بزرگ تر مي نمايد
در راه ،
نياز به تو را
بيش از هميشه احساس مي كنم
با اينهمه شبْ باد و روز مه
اما بر مسيري مقدس در بيابان اندامت
عاشقانه طي طريق مي كنم
تا رِسَم به التيامي هميشه گي
با نفس هايت
چونانكه مي خواهم
اين چنين باشم براي تو،
براي هم بودن
براي هم شدن
و براي هم مُردن
آميخته اي از عشق
آشتي
مي خواهد
وظيفه اي كه مرا بيش از هميشه
با تو مي آميزد
تا مبادا قلب هامان
چون تن ها
تنها ،
دوستت دارم
در روز هاي سخت و بي تابي
دوستت دارم
در شب هاي سخت و دلتنگي
با احساسي يگانه از جاودانگي
عشق
بودن براي تو
شدن
براي تو
جان دادن
براي تو ،
دوستت دارم
هميشه ي خدا ،

88.09.28

Tuesday, December 15, 2009

عاشقانه - 370

370
***
ببين حريم غصه ها
به غربت دلم رسيده است
بگو سراغ ِ من كجاست ؟
بگو تا رها شود لبم
كه خنده ام مجروح
صداي من دربند است
بگو تا به خاطرت
از كجاي اين سفر
راه را جدا كنم ؟
بگو
صداي من فسانه نيست
كه دست هاي من
بجز تو را اشاره نيست
بگو
تا رها شود دلم
كه چشم ِ گريه ام
بيدار است
بگو گريز نيست بگو
از نياز بودن ات كنار من
بگو كه حرف هاي تو شنيدني ست
ببين كه قلب من چقدر
با صداي تو
تپيدني ست
88.09.24

Sunday, December 13, 2009

عاشقانه - 369

369
***
چگونه پشت خسته گي ات پنهان كنم
كه چه اندازه دوستت مي دارم
يا چگونه بر زبان نياورم نامت را
كه هر وقت مي خندي
دريچه اي گشوده مي شود
و راه را بر گلايه هاي روزمره
مي بندي ،
مهربانم ! چه خوب مي شود فهميد
اينجا براي فاصله ها شعر مي بافند
و براي حرفي از عشق
از هراس پژواكش
شعار مي گويند و مي كِشندش سينه ي ديوار ،
پرواز را
با نخي رنگي
از حريم اين همه پروانه ي رقصان
در مشت مي گيرند
به پايين مي كشند و ديوار را
مي كشندش تا بالا
بالاتر
آسمان اش مي كنند و
مي كُشندش ،
مهربانم !
پس چگونه
پشت اين همه آوار
باز دوستت دارم

88.09.22

Saturday, December 12, 2009

عاشقانه - 368

368
***
گويا به چشم نوازي آمده اي
در بي گدار ِ دلكش و خاموش
و خياباني دربند را
از بالا دست
سر ريز مي كني تا مسيري باشد
از براي من و تو
و چه سرد است هوا،
دستت اگر به بازوي من گره خورده است
پيدا ترين ستاره اي كه به چشم مي خورد
چشمان توست
در شب كنار دغدغه ام
راه مي روي
گرم مي شوي
پاييز ِ سر به زير!

گويا به گوش من عادت نكرده اي
اي نبض بي صدا !

88.09.21
تجريش

Friday, December 11, 2009

عاشقانه - 367

367
***
وقتي دل ِتنگ
وصله مي خورد به آينه و شمع و قاب عكس
ذره ذره خون مي چكد به عاشقانه اي دست نوشته
و مي شود نشانه اي
كه بايد بساط نگاه را جمع كني با آستين
و تقصير را بياندازي به شانه اي
كه عريض شده به اندازه ي تنهايي ،
وقتي دل ِتنگ
در كنار اين همه رؤيا
عجين مي شود با ابرها
كه نمي داني برف مي آورند يا باران
شانه هايت سنگين اند
و سوز سرما تن ات را فشرده مي سازد
به سمت وسوسه ها
و نمي داني
تن پوشي خواهي داشت آيا ؟
يا
باورت عاشق خواهد ماند
كه به دشواري مي رود از سرت تا سينه ،
وقتي دل ِ تنگ
سر از فرياد بر مي آورد
نمي شود آگهي داد در روزنامه
تا براي ذره اي التيام
بنويسند : " آي آدم ها !
انصاف تان كجا رفته ؟ " ،
وقتي دل ِ تنگ
در كنارت عريان است
بي خيال ِ لحظه هاي نآمده
وصله ها را
از براي پاس داشت ِ لحظه هاي عشق
در كنار هم
تن پوش كن
در ميان ابرها ، هرچند برف ، هر چند باران
88.09.20

Wednesday, December 9, 2009

عاشقانه - 366

366
***
راه با تو ساخته مي شود و بر ف
براي آنكه بنشيند بر سر و چشم و زبان عاشقي چون من
با تو شكل مي گيرد ،
اگرچه سپيد مي نشيند بر سر
اما سرخ مي آيد به چشم و سبز بر زبان ،
كسي مي گفت :
نمي داند راه كجا مي رود و مفهوم اين رنگ ها كنار هم
از چيست
زمان اما
سكوت كرده كه پيداست مي داند
اين همه تپش هاي قلب من
به پژواك نفس هاي تو ست
كه بر مي خيزد ،
كسي مي گفت :
نمي داند كه حرف ها به سوي كه سيال اند
و مفهوم هر كدام شان از چيست
زمان اما
سكوت كرده كه پيداست
كاملاً پيداست مي داند
كه من براي تو اجير كرده ام
تمام لحظه هاي عاشق را
و مي روم بالا از ترانه اي برفي
كه از تو شكل گرفته و مي بارد

88.09.18

عاشقانه - 365

365
***
نه به عادت
كه شُكوه حضورت
هر لحظه آشتي كناني ست نو به نو
سكوت و حيرت و سر پنجه هاي مرا
با اندامت ،
نه ز بيهودگي و نه
تكرار
كه خاطرت لطيف و مهربان
كنار درد و دل اتراق مي كند
به شب زنده داري و من و ترانه و شراب
چرا كه هرگزم به لمس جنس پاييزي تو
اينگونه مؤمن نكرده بود
خودت به اين قريحه ي آشتي چه مي گويي ؟
اگر به جستجوي نامي جز عشق مي گردي
با تو قهر مي مانم
كه عادتت سر ِ هر ماه
دميدن هلالكي شده تا وعده ام دهي
به نيمه ي ماه

88.09.18

Saturday, December 5, 2009

عاشقانه - 364

364
***
از فكر آنكه در كنار مني
بيرون نمي روم
تنها دريچه اي گشوده كه رو به سوي توست
در پيش چشم من
آرام مي كند مرا
و اين صورتك هاي دلقك باز
با حرف هايي بي حيا و پر دشنام
عاري ز جستجوي پنجره اي عريان
يا بي پرواز
آرامش را مي بلعند و قِي مي كنند،
بايد براي حوصله ي اين ديوار ها
تيشه اي مهيا كرد
از فكر آنكه در كنار بي تو بودنم
آرامش نيست ،
در فكر آنكه در درون مني
چتري به ياد چشم هاي باراني ات
نمي خواهم


باغ موزه سينما
88.09.14

عاشقانه - 363

363
***
شنبه شبي تنها
سرد
به دنبال يك صندلي خالي
در ازدحامي كه نفس غريب مي آيد
وغريبه ها بلند بلند نفس مي كشند ،
گوش ميدهم به صداهاي دور و بر
و آموختن ِ آنكه بايد چيزهايي گفت
از آنچه مشغول است
در ميان
يا نيست و نبوده است هرگز ،
چند لحظه اگر فراموش كني در كجا نشسته اي
كانون انقباض واژه هايي خواهي بود
كه گاهي از لباني عاشق
كه نمي شناسي شان –
وگاهي ز قلب هايي تهي
كه نمي شناسي شان اما ملموس ترند –
به هم متصل مي گردند
تركيب اين همه باز در تو
اشتياقي مي سازد
كه هر لحظه نزديك ترت مي دارد
به آنكه مي شناسي اش
و هم اينك
كنار تو نيست
و آموختن ِ آنكه گاهي لبان تو
با نيست ها پيوند مي خورد
كه هر چه مي كني نمي شناسي شان –
گاه با لباني عاشق
كه تنها در اين روزگاران
يكي تو را شناخت و پاسخت را داد
كه اينك
كنار تو نيست –
چند لحظه اگر فراموش كني در كجا نشسته اي
نگاه ها را فراموش شده از بُهت آرزوها
خواهي يافت ،
پس چشم ها را بر بند
به صدايي گوش بسپار
كه درونت را مالامال كرده
كه هر از گاه به بودنت مي بالي
و هميشه
به بودنش
كه مي شناسي اش
خوب مي شناسي اش –

باغ موزه سينما
88.09.14

Friday, December 4, 2009

عاشقانه - 362

362
***
وقتي كه بن بست
زيباترين مسير مي شود
پاشنه ها و پنجه هايت بايد آنقدر محكم باشند
كه وقتي دورخيز مي كني تا پريدن آغاز كني
سخت ترين زمين هم
توان تحمل داشته باشد
براي آنكه بالاترين نقطه ي آسمان را
نشانه مي گيري براي پريدن ،
پاييز دارد مي گذرد و ترجمان باريدن
برف است كه در راه است
اما نمي دانم از كجا و چرا
چشم هاي تو
هميشه باراني ست ،
دلتنگي ام اگر نبود
باور نداشتم كه شب
بيدارم
دردي اگر نبود در سينه ام
باور نمي كردي
كه آه هم در بساط من نبود ،
حالا بيا با راز هاي من
يك بار بر دور اين درخت سبز
چرخي بزن
وقتي كه آغوش تو راست مي گويد
گردش به چپ براي من آزاد مي شود
88.09.14
بن بست مهر

Thursday, December 3, 2009

عاشقانه - 361

361
***
هميشه كه به آسمان نگاه مي كنم
در عالم خويش
فكر ميكنم تو هم چون من
نيازمند يكي حرف ساده اي ،
براي خاطر اين اشتراك
براي خاطر تو
هميشه كه به آسمان نگاه مي كنم
زير لب مي گويم
دوستت دارم

حالا كه برف مي آيد
تكه هايش را مي گيرم و مي چسبانم به هم
صفحه اي زلال درست مي شود
كه رويش نوشته است
دوستت دارم

احساس من اگر درست نبود
برف ها بايد واژگونه به آسمان بر مي گشتند
ابرها به حالت معكوس مي چرخيدند و مهتاب
اگرچه هميشه شب مي آيد
اما
احساس من اگر درست نبود به تو
مهتاب هم به خواب مي رفت و يا زير ابر ها
گم مي ماند

حالا كه برف مي آيد
و تو در كوتاه ترين فاصله اي كه بايد باشي
بازم به آسمان و ابر و برف
خيره مي شوم
در عالم تو اين بار فكر مي كنم
من و تو محتاج يكي دست ساده ايم
كه در آغوش گيرد مان
و براي خاطر اين اشتراك
براي خاطر تو
از كوتاه ترين فاصله اي كه بايد باشم
دستانم را به سوي تو
دراز مي كنم
و صفحه اي زلال را
كه از تكه هاي برف جمع كرده ام
پيش كش مي كنم ،
دوستت دارم
88.09.12

Wednesday, December 2, 2009

عاشقانه - 360

360
***

نشسته در كنج بهاري
تنها
مانده باشي و خواب نگيردت
و در پي واژه اي عاشق
دستي سبز
چشم به راه
*
برآمده از آفتابي تابستاني
گرم
ايستاده باشي و خواب نگيردت
داغت كند نگاهي سوزان
دستي نوازش گر و آرام
آغوشي امن
*
دوان در مسيري پاييزي
پر پيچ
نفس نفس زني و خواب نگيردت
با برگ هاي رنگارنگ
تن ات بلرزد از خش و خشي بي تاب
تا در آغوش كشي عشقت را
بوسه ريز عشقت باشي
دستان پر مهرش را
و چشمان نمناك اش را
*
گونه هايي يخ سار را
فشرده باشي با دستانت و خواب نگيردت
در زمستاني سرد
در جوار آتش
آتشي از راز هاي در دلت مانده
آتشي مهر آميز
براي آنكه تنها نيستي ديگر
نه ، تو تنها نيستيدر زمستاني سرد
88.09.11

Sunday, November 29, 2009

عاشقانه - 359

359
***
"براي خواب معصومانه ي عشق"
برگ و باران را
با تو پيوند زدم
و براي رازي كه نگفتم با هيچ
گوش و چشمي
شعر و آوازي
به نفس هاي تو دل بستم
بستري گستردم
و به تو مغرور ماندم
توسراپا از مهر
جامه گاني پاييزي بر تنم پوشاندي
من حريري مهتابي
بر تنت پوشاندم
من به چشمان تو عادت كردم
تو رعايت كردي
ناز شصت ِ عشق !
مهربانو !
خواب معصومانه ي عشق
لا به لاي شعر و لا لايي
آرام شد
من و تو
با باران
با ترانه
خواب مان برد
خواب
88.09.10

عاشقانه - 358

358
***
با صدايي آهسته
و كلامي موزون
و به ضربآهنگي نم ناك
مي شكافد لحظه هاي تنهايي را
نه شبق راه به مهتاب شبانگاه مي بندد
نه هراسي در برگ
كه ريزد به مسير جاده اي
كه آراسته است
از شميم گذر ناب تو و من بي تاب
همه ي حادثه ها منتظر و چشم به راه
تا بيايي
بوسه اي گرم نشاني به يخ ِ گونه ي غربت زده ي من ،
همه ي فاصله ها محكوم اند
به زماني كه بيايي و بميرند
به اندازه ي عشقي كه ميان من و توست
همه ي شب ها با همه ي مهتاب ها ، شبتاب ها
همه ي روز ها
با همه ي خورشيد ها
گوش چسبانده به ديوار گريز
كه صدايي آهسته
و كلامي موزون
هم به ضربآهنگي نم ناك
بشكافد اين ديوار ،
تا بيايي و من از شوق
دست بر گيسوي بلندت پر پيچ
عاشقت باشم و پروازكنيم
رو به آوازي كه هراسي نيست
از بي برگي
از بي رنگي
88.09.10

Saturday, November 28, 2009

عاشقانه - 357

357
***
لب نارنجي !
گيسو عسل !
گونه هاي شرمت سرخ
خم به ابرو !
چشم ِ حاشا كرده ي تو نا مهرباني را
انگشت ها به اشارت تا بُعد ِ سماع
رقصان
سينه ها آينه ي مرگ گريز و هوس انگيز
با دلت سخت
كه ترديدي نيست
تو و آغوش من و تنهايي مان
پيچك پيچ درپيچ پيچيده درپيچستان
زرد و نارنجي
طعم نارنج گس و نارنجستان
عاشق ِ عاشق
بوي باران
رنگ تو
لب نارنجي !
گيسو عسل !
گونه هاي بوسه خيزت مالامال
خِش خِش ما
ترجمان عشق
خِش و خِش
خِش و عشق
عشق و عشق
عشق
عشق
88.09.07

عاشقانه - 356

356
***
فقط به خاطر دلنوازي هاي تو
اينگونه مي شود كه پاييز
زاينده است عشق را چون رود
كه مي گذرد از ميان قلب من
و مي بيني كه چقدر آغوش
گشوده ام بر كف خياباني پر برگ
پر رنگ
با باران
كه حيف بود اگر نمي باريد در مسير من و تو
و حيف اگر بي نصيب مي مانديم ،
اگر چه كم اما
به وسعت آغوشم
مي بافم عشق را بر قامت تو
و اگر مي بيني فروتن نيستم در اين لحظه مرا ببخش
بي نقاب و بي پروا
در جست و جوي سبزينه هاي آماسيده در رگ برگ هاي احساس تو
با پاييز محشورم ،
با توروزي در ميان خواهم گذاشت
كه چه بايد ها در سرم پروردم
تا قراري باشم در دل تو
كه قرارت نيست مهربانو !
تا براي تو كه همه چيز و همه كس
رنگ و بوي دوري داشت
نزديك باشم ،
همه چيزت يعني عشق
عاشقت ماندم
با خودم گفتم مرد كوچك تو پدر نيستي اما
جاي اين واژه كنار عشقت خالي ست
مرد كوچك
جاي بي حوصله گي ، دلتنگي
جاي همسر
هم سر
سر ،
مرد كوچك
كوچك اما نزديك
جاي صد واژه ي " من "
يك " تو "
باش يك " تو "
و همينگونه كه پاييز در ميان تو من
عشق را
در خيابان با برگ ها و رنگ ها مي پاشيد
تو به من گفتي
با باران
جاي يك واژه ي خالي باش
با من

88.09.07

Sunday, November 22, 2009

عاشقانه - 355

355
***
مكث ِ اين ثانيه ها تاريخ را
چرخانده به سمتي كه چنگ مي زنند اين فرياد ها
آزادي را ،
گام ها را اگر درست بشماري
هماهنگ اند با چشماني خون آلود
بر پشت ميله هاي آب ديده به دست همين انسان ،
آي انسان ! اشرف مخلوقات !
تو چه كردي با آزادي !
آفرينش را تو چه تفسيري كردي از آغاز ،
تو نيآغازيدي كه به پايانش مي خواني
تو نبودي ، همه با هم خوش بودند
تو كه از بودت سنگ
با سر ِ هم نوعت تفهيم شد
آتش اما با فرياد سينه ها را پــُـر كرد
آهن از داغ تو با آتش آميخت
سينه ها مان بشكافت و صدا با بغض ، خاموش
در گلو با خون تر شد
انسان مــُــرد ،
مرگ امتيازي شد بر پيشاني
كه اگر بوي شهادت بدهي
و نماند نامي بر جا
هم ز فقدان اثر
تا علو درجات
در خاك خواهي خفت ،
تو كه با بودت
زندگي را دست بيمار و جنون ِ مرگ بخشيدي
تو كه بيداري ، آي انسان !
اشرف مخلوقات ! خَلقت كو ؟
تو كه در كنج طبيعت تنهايي
پاسخ فردا با تو
پاسخ كودك ها ، مادرها ، رؤيا ها
همه ي پاسخ ها با تو
با تو ام اي انسان !
خاطرت جمع ما به دريا دلبستيم .
88.09.01

عاشقانه - 354


354
***
هميشه با نگاه تو
ختم به خير مي شوند فاصله ها
و گام هاي بلند
كوبيده مي شوند بر پاشنه ي راستي ،
اگر به برگ هاي زرد و نارنجي
بي اعتنا شوي
به پاييز بر مي خورد
مگر اينكه همچون هميشه عاشقانه هايت را
با لبانت بنشاني بر برگ ها و بگذاري باد
با سليقه ي خودش
براي من هديه آورد .
كافي ست دستانت را تكان دهي به سوي من
آن وقت شاخه هاي من خيلي زود
ياد مي گيرند
وقتي كه عشق از ريشه ها مي رود بالا
چگونه بايد رقصيد ،
هميشه از نگاه تو احساس مي كنم
مرزي در كار نيست
مرگي هم
و خيلي ساده مي شود فهميد
اگر به چشم هايت بي اعتنا شوم
به عاشقانه ها بر مي خورد
مگر اينكه همچون هميشه بوسه هايم را
با لبانم بنشانم به چشم هايت
و بگذارم
با سليقه ي خودت به من نگاه كني
كافي ست يكبار پلك هايت را
ببندي و بازشان كني
آن وقت
بال هاي من خيلي زود ياد مي گيرند
وقتي كه عشق از چشم هايت مي بارد
چگونه بايد در هواي تو
بال گشود و پرواز كرد .
88.09.01

Saturday, November 21, 2009

عاشقانه - 353

353
***
با تب تو آتش مي گيرم
با تن تو
اوج
و چشمانت عجب حكايتي دارند
كه از نيم رخ
فرشتگاني هستند بخشايش گر ،
نگو
اگر كه فصل شخم رسيد
چنگي به حوصله نخواهي زد
كه بذر هاي اشتياق
از سر انگشانت به خاك اندامم
پاشيده خواهند شد ،
بگو
كه رهايي
ميوه اي ست نورسته
از عشق
اگر مراقب نباشيم اش
زمستان است كه مي آيد
و مي زند بر جانش
نگو كه ساده گي بيهوده ست
كه تنها يك واژه
نام تو -
براي زندگي
براي من كافي ست
بگو كه ساده اي با من
بگو كه ساده مي ماني
88.08.30

عاشقانه - 352

352
***
دزدي تو ، دزد !
يادت باشد كه نفس نفس زندگي را
و بود و نبودم را ربودي
حالا جزم كرده اي عزمت را
كه عاشقانه هاي مرا يكباره
در صندوقچه ي اسرارت بگنجاني
نامه هاي مرا دزديدي
هيچ نگفتم
باشد اما
دست بالاي دست بسيار است و
اگر قرار به ربودن باشد
قلبم به شيوه اي كه نخواهي فهميد
نقبي به قلب تو مي زند
و تمام آنچه عاشقانه ها از آن به سمتم مي آيد
يكجا به تاراج خواهد برد
88.08.30

عاشقانه - 351

351
***
ديگر بهشت را غبطه نمي خورم
و نخواهم گذاشت
تا تو قبله اش كني،
نه به آدم و حوا رشك خواهيم برد
ونه انسان را
كه به دنبال لحظه هايي دور از دسترس
عشق را صورتكي مي بيند بر چهره
كه گنگ مي خندد
اما
با صداي مهيب مي گريد ،
ديگر به بُهت ِ زمان تكيه هم نخواهيم زد
و نخواهم گذاشت تا تو در مسير رؤيايت
تنها نشسته و غم را مهمان باشي
براي آنكه با تو تا عمق لحظه اي فرو رفتم
كه ناخودآگاه بر زبان مان آمد :
عالي بود
خداي من ، عالي بود !
ترديد نمي كنم كه بهشت پيش ما عريان بود
و از جهنمي كه گذشتيم
بوي تعريق خاطراتي ناموزون مي آمد
و هر چه شوكران بر لب ها بود
واژه هايي ساختيم
كه فرياد مي شدند :
عالي بود
خداي من ، عالي بود !
88.08.30

عاشقانه - 350

350
***
جنين شش ماهه دارد تاب مي خورد
پيچ مي دهد لحظه هاي عاشقي را
بر بستري پاييزي
كه در آن دو انديشه ي عريان
بال گشوده اند
بر فراز غروب و ابري ايستاده
در آستانه ي افق
كه اين ترانه را براي تو بخوانند از زبان من :
You raise me up!
حالا نه معجزه اي در راه
نه فال و رمل و اسطرلاب در كف ،
خدا كند كه دو زانو نشسته باشي
به پيش چشمانم
و يا سرت به پاي من باشد
كه من نوازشت كنم
و شروع كنم به پُز دادن
– كه عاشق تو بوده ام ،
كه عاشق تو مانده ام -
و اين تن ها
تنهايي
ز پرسه هاي كوچه هاي آشنا
ترانه اي مي خوانند از دل :
كه چه بالا
چه بلند
پرواز مي دهي مرا
You raise me up!

88.08.30

Friday, November 20, 2009

عاشقانه - 349

349
***
همين قدر كه بوسه در چنته ي من است
با تو در ميان مي گذارم
براي آنكه نيست والاتر
از آنكه حتي اندكي داشته باشي و دريغ نكني
و فكر مي كنم نيست اندوهگين تر زماني
كه نداشته باشي و اصراركني
به آنچه در توان تو نيست
دانستن قدر ِ تو
به همان اندازه در من شوق مي آفريند
كه تو در پاييز و انديشه ي عشق
غلت مي خوري و هديه مي دهي
آشتي را و مهر باني را
به من ،
و همين قدر بوسه ي بي زبان را
كه پرورده ام به ساليان
با تو در ميان مي گذارم
براي روز هاي مباداي مان
و جاودانگي
كه راه مان ايستادگي ست
زبان مان
شادمانگي
88.08.29

Thursday, November 19, 2009

عاشقانه - 348

348
***
چقدر دُرنا از مسير خاطرات من و تو
به اين سمت مي آيند
تا لايه هاي كوچ
آرام يابند بر بستري پاييزي ،

آنك كه بال ها در جستجوي رنگين كمان و باران اند
پرهيز مي كنم از ديگرگوني در قلبت ،
رؤيا يت را بسپار به من
و طبيعت مرا تجربه كن ،

واگر دوست مي داري ام
دلبستن ات به من
شكرانه اي ست نه از خطا
كه دست ِ بر قضا
آفريده گشته ام براي تو
براي بار امانتي كه رؤيا يت را
بر دوش كشم
براي انهدام و آوار تن ها در تنهايي
با تنهايي
براي خو گرفتن در روزي باراني
در آستانه ي قلب ِ پر مهرت ،

چقدر آواز ِ اين دُرنا ها زيباست
چقدر زمين و زمان
به عشق ميان ما
مي بالد
و واقعه اي كه سال ها به انتظارش بودم
اكنون و پا به پا
با تو
در پيش رو مي بينم
88.08.28

Saturday, November 14, 2009

عاشقانه - 347

347
****
از صراحت چشم هاي تو
آسمان بي تاب تر مي شود
و هر بار كه دلم به خاطرت
تپيدنش مي گيرد
ابرها مي آيند بالاي سر مان
و شروع مي كنند به گفتگو
با زبان خويش
با ما
وقتي هوا
از مسير پنجره گذر مي كند
بوي تو مي پيچد
و ساده ترين حرفي كه مي توان بر زبان آورد
دوستت دارم ِ هر گاهي ست
كه هيچ گاه تمام نمي شود
الان به مرز پنجره نزديكم
و از هجوم تو لبريز
دلم تنگ و هوا هم كه باراني ست
88.08.23

عاشقانه - 346

346
***
كوه ها در حضور فاصله
يخ مي زنند
من و تو اما
از رسيدن دست ها مان به هم
گرم مي مانيم ،
مي شود ثانيه ها را رج زد
از عمق نگاهي كه ميان من و توست
و اگر انگشتانت
عاشقانه ها را آرام آرام ورق بزنند
نسيم ملايمي بر مي خيزد
كه از استشمام نام تو
جهان غمگين نخواهد ماند ،
چقدر پاييز
با تو زيباتر شده
چقدر چشمانم
ز رؤيت تو
شاد تر ند
چقدر حضورت
اعجاز دارد
88.08.23

Friday, November 13, 2009

عاشقانه - 345

345
****
نفس به شماره افتاده
نفس ها را بشمار
با حواسي لغزنده
كه شهر
لبريز لحظه هاي ست از ما
بي حضور تو و من ،
صندلي ها را بشمار
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
قاب هاي عكس را بشمار
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
برگه هاي قبض پارك بان را بشمار
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
و خيابان هاي اصلي و فرعي
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
پله هاي پارك
خط عابر
فنجان ها
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
و چقدر جاده هاي بين شهري
روستايي
دريا
همه لبريز ند از ما
بي حضور تو و من
خالي،
بس كه جاي هر چراغ قرمز
ماه و خورشيد را رعايت كرديم
آسمان را پلك زديم
نقشه ي شهر فراموش شده ،
بين ديروز و همين فردا
مرزي نيست
از تو مي پرسم :
من و تو اهل كجاييم ؟
و زبان اين مردم
با كدامين فصل از سال
قابل فهم است براي تو و من ؟
گام ها را بشمار
خاطرات تو و من
روي هر صندلي و پله و هر كوي و گذر
منتظرند
قلب را بي ضربانش بشمار
يك .
هم به اندازه ي يك مشت ، فضا
تو در آن سرشاري
من از تو
و زبانش هرچه مي خواهد باشد
در همه فصل از سال
قابل فهم است براي تو و من ،
تو و من را بشمار
يك .
جا براي اين يكي آيا
در زمين هست ؟
پله اي
سايه سار يك درخت
جاده اي ، راهي ، كوره راهي صعب ؟
جا براي خاطرات اين يكي
هست آيا ؟
88.08.22

Wednesday, November 11, 2009

عاشقانه - 344

344
****
خط به خط كه از تو مي نويسم
نقطه نقطه
نزديك مي شوم به مفهوم تو،
تو كه با دو حرف شروع نشدي
كه با يك نقطه
خاتمه پيدا كني
اينجا و اكنون نشان مي دهند
به قيد مكان و زمان
تو آزادي
من در بند
پس
پشت ِ باشد و شايد كه در فردا مرده اند
پنهان نمان و بمان
با من
كه لحظه لحظه مي سپارم دل
به حال و هوايت
كمي تا قسمتي نم خيز،
نقطه نقطه مي بارم
و به تو مي چسبم
تو كه بي حرف آغازيدي
به جمع آوري من
در آغوشت

88.08.20

Saturday, October 31, 2009

عاشقانه - 343

343

****

گاهي كه تقدير

حوصله يِ گفت و شنود نمي يابد

دنبال رخصتي ست براي عشق

تا از نگاه تو پيدا شود

رو به روي من

گاهي چو ابر ، بالاي سر

گاهي دريا

و اغلب باران

سرشار

كه مي پريشد گيسو،

راهي درست مي شود

كه پا به پاي تو

لذت پيمودن اش چون تقسيم لقمه ناني ست با تو ،

توان ِ درك اين احساس

به غمخواري روزگاري كه سخت مي گذرد

خيلي سخت عزيز من !

مي ارزد ،

دچار ِ هر زماني ِ حيرت از حضور تو

دچار ِ باور آنكه دچارم در عشق

دچار ِ شنيدن ِ دوستت دارم از لبان تو

و اما پاييز لهجه اش را تغيير داده

سركش و ديگرگون

زندگي را تا درد با شوق

لبخند با اشك

تب با گداز لحظه هايي مجنون

در من و تو

معنا داده ،

خامش اما مجذوب

وقتي صداي تو نزديك مي شود

عاشق ترين مرد روزگارم من

و تو

عاشق ترين زني كه من

مي پرستم اش

88/08/09

Wednesday, October 28, 2009

عاشقانه - 342

342

***

خواب هايي را آينه مي بيند

و قطعه اي از چشم هايم را

اتراق كرده در كنار هميشه ي آب

پيدا مي كند

شاعري كه دست هايش را

مثل خود احساس

بر پوستين چيزي شبيه انگاره هاي عشق

عكسي شايد

روحي در پرواز

مي سايد

شايد قلبي پر از شباهت موج هاي بلند پرواز دارد ،

عشق با شب

مي شود تنهايي

چون الف با يك كلاهي كه مي دارد دوست

آشنايي با يك حرير تازه آشفته

خلوتي بي رنگ با طرحي عتيق

خوابيده اما ايستاده مي بيند

چشم ها را

رو به روي گرگ و ميش ِ بوسه اي بيدار ،

من درون شب

نقطه اي در عمق "ن"

مي شود عشقي كه بوي نان گندم مي دهد

حيرت اما

پوست انداخته لا به لاي لب ،

از درون خلوت من تعبير دارد

مي پراند خواب

خواب مهر و شاعري از جنس باران را


88.08.06

Monday, October 19, 2009

عاشقانه-341

341
*****
براي باور تو
سرود ها نوشتم و بر ديوار ها چسباندم
براي آنكه بيايي
براي چشم هايت كه زيبا نگاه مي كنند
آب پاشي كردم
تمام مسيري كه فكر مي كردم تو از آن در راهي ،
براي دست هايت
كه مهر ِ بي پايان اند
بوسه ها يي ساختم
و از وراي اين همه سايه ها و تاريكي
وقتي تو از بساط پنجره
در سينه ام نقش بستي
براي بودن هميشه گي ات
براي واژه هاي اشتياق ام
براي عشق
دوباره خويش را زادم
و دانستم
كه بايد فراتر از سرايش ِ آب و آيينه و بوسه
تمام لحظه هاي زندگي ام اين بار
كنارت باشم
تمام لحظه هاي زندگي ام
به پايت باشم
بايد براي آنكه رها شوي
و تو را در خويش بيشتر بپرورم
با هر خيال ناشكيب
به صبر اقتدا كنم ،
روز تولدت
روزي ست در همين حوالي ِ عشق
مِهر است هر چه هست ،
بايد براي مهرباني ات
نذري ادا كنم
بايد براي عشق تو
در سينه ي خودم
آتش به پا كنم
بايد براي دوست داشتن ات
خاموش و پُر نياز
بردبار باشم و هر بار نام تو را صدا كنم
88/07/27

Sunday, October 18, 2009

عاشقانه-340

340
*****
فردا از دريچه ي پاييز
پرنده اي به آستان نور پر مي گشايد
و جاده ها
از پشت پيچستان مسير مي يابند
به سوي آينه اي كه زلال ِ مهر بر آن تابيده
دست ها بوي گياهان شفا بخش مي گيرند
لب ها
بوسه هاي خويش را برهنه بر چشماني زيبا
مي كارند
و بلور احساس ، پر از شراب
ايثار مي شود به يمن سلامت
در اوج پر گشودن پرنده اي
كه به آستان ِ نور
رهيده است
88/07/26

Saturday, October 17, 2009

عاشقانه-339

339
*****
فقط دو روز مانده به تقدير
*****************
كائنات در شمارشي معكوس
از اشتياق بالغ جنين مهر
در جشن اند
و تا دو روز مانده به رقص با خورشيد
ستاره ريز ِ آسمان ِ بي تاب اند،
درختان ِ آرزومند
ترانه هاي انساني مي خوانند
ترانه هايي كه واژه هاشان را باد پاييزي
از دور ترين ِ قلب ها
تا نزديك ترين چشم ها
با قطره هاي اشك
تفسير مي كنند
اشك هاي شوق
با زباني بي زبان
زيستن را و آنچه ساحل ِ خوشبخت بخواني اش
هديه مي دهند،
بر روي برگ هاي پاييزي
اگر كه ذره اي ژرف بنگري
دست خط عاشقانه اي يافت مي شود
كه فصل اشتراك آرزوي من و توست
از اينكه با حضور تو
نقش هاي نو
راز هاي نو
پرده ها و نقش هاي نو
ظهور مي كنند
باشد كه اين دو روز را
انسان براي بودنت
فرشي بگسترد
فرشي چو كهكشان
با تار و پود ِ مهر
88/07/25

عاشقانه-338

338
*****
آنگاه كه عشق را در ميان سينه هاي تو
با وجد خويش مي كاشتم
ردّ گناه مهر را
در سن و سال ِ بي نفسم
چون داغ بر چشم هاي من گذاشتند
فرصت نمي دهي كه من مدام انتظار مي كشم
با آرزوي لحظه لحظه عشق
شايد ، مگر گسيل شود اين فردا به سوي من و تو
اينك دهان من سرشار از گدازه ها ست
رحمي ندارد اين شب ِ ناخوش
كه بيم ناك ترين وعده هاست
راهي دراز طي شده
از قلب من تا بوسه اي كنار تو
تنها يكي مسافر سرگشته در امتداد آن
من بودم و دست خط عاشقانه ام
اينك به سر
شولاي خامش و تنهايي ام كشيده ام
شايد ، مگر سپيده دماني گسيل شود سوي من و تو
شايد
به جان تو
جانم به نيمه ي اين شب زمن رها شود
88/07/25

Friday, October 16, 2009

عاشقانه-337

337
*****
اي دلِ تنگ مكروه شدي
نيمه ي چپ
ديگر از آن ِ تو نيست
كه درد مي كشي هنوز
آن خط كه پشت سينه ات هِي تير مي كشد به دوش
سنگيني صليب توست
تقوا نمي شناختي كه عشق
ناقوس قلب تو را يكباره سر شكافت
لب هاي تو بوي بوسه مي دهند با اينهمه دروغ
توبه نمي كني كه به خون غسل مي دهند
مهري كه آرزوي تو بودش كنار
88/07/24

Thursday, October 15, 2009

عاشقانه-336

336
*****
آنقدر حضورت را كنار من جا گذاشته اي
مهربانو
كه قاطعانه مي گويم
هر جا سفر كني باز خواهي گشت
به آغوش من
مهربانو
حتي اگر به مرگ رضايتم دهي
-
اين عاشقانه ها هيچ وقت غريب نمي شوند با تو
من در مسير زندگي
افتان و خيزان
با عشق مي روم
حتي اگر مرا به مرگ وصله مي زني
88/07/23

Wednesday, October 14, 2009

عاشقانه-335

335
*****
لحظه هايم آرام آرام آتش مي زنم
رفته رفته مي ميرم
از اينكه دست ِ كم گرفته مي شود عشقم
ببين چقدر دستِ كم گرفته مي شوم
براي صادقانه ديدن ِ تو
براي احساس والاترين ِ نعمت ها
براي آنكه پاهايم
به روي خط قرمزي رفته
كه مرز ها هم ديگر به من دروغ مي گويند
تمام راه ها و نقشه ها دروغ شده اند
از شمال تا جنوب ، شرق به غرب
فقط نمي دانم چرا نفهميدم
تمام آنچه بر لبانم مي آيد
دروغ تعبير مي شوند
چشم هايم را هزار بار در آينه آب مي زنم
نمي فهمم چرا نگاه هاي من
دروغ برداشت مي شوند
نمي فهمم ،
سجــل ام را مرور مي كنم
يكبار دروغي نوشتند و مُهر زدند بر نامم : همسر
به نام همسري كه فكر مي كردم دروغين بود
نه ، من دروغ مي گفتم ، دروغ

حالا تمام عمر با دروغي بزرگ بر پيشاني
با دروغي بزرگ تر در قلبم
چگونه سر خواهم كرد ؟
خجالت نمي كشم كه جاي فرزندم خالي ست
اين هم دروغ است
كه فرزندان بيشماري دارم من
شايد اگر در گوشه ي از سجل من ثبت مي شدند
دروغ هاي بيشتري داشتم براي تعريف زندگاني ام
در لحظه هايي كه نمي دانم صادقانه آمدند و مي روند
يا دروغ مي آيند و خواهند رفت
و صادقانه بگويم
براي تغيير نامم نامه نوشتم اداره ي ثبت
تا به جاي تصويرم هم
عكس چوپان دروغ گو را بچسبانند
اين جور صادقانه تر زندگي خواهم كرد
يك نسخه رونوشت
براي سردخانه هم كافي ست
اگر با مشخصات من روزي
روي سنگي نشاني يافتي
نخوانده بدان كه اين همان دروغ تاريخي ست
كه در پل صراط هم دروغ خواهد گفت
باور كن
88/07/22

Tuesday, October 13, 2009

عاشقانه-334

334
*****
و ديگر براي كوچكترين آرزوي مانده در قلبم
آنچه در توانم هست مي گذارم
تمام گام هاي برنداشته با تو
تمام دست هاي تكان نداده از دور براي تو
تمام سلام هاي نداده
تمام دوستت دارم هاي نگفته
اين ها تازه كوچك ترين آرزوها ي من اند
و ديگر آرزوي ديگري
نمي توان تصور كرد ،
من كه از ابتدا در منتهاي ساده گي
بي رنگي
سفر كردم تا ژرف ترين نقطه ي قلبت
حالا به كمرنگ ترين برداشت ها
كمرنگ ترين ثانيه ها
و كمرنگ ترين ِ كمرنگ ترين ها تشبيه مي شوم
دچار تضاد رنگ شده ام در بي رنگي
من كجاي پاييز ايستاده ام مهربانو
كه هر كس مرا مي بيند
تن پوش آرزوي كوچكم را خاكستر مي گيرد
چقدر خاموش شده ام با آرزويي كه براي خويش افروخته ام
و خاكستر نشين اعتمادي بزرگ
به كهكشاني كه با آن زندگي مي كنم
88/07/21

Monday, October 12, 2009

عاشقانه-333

333
*****
مهربانو !
هراس ندارم از اينكه نبينم ات همه گاه
هراسم از دلتنگي ست
دلتنگ ِ لحظه هاي با تو بودنم
دل واپس ِ حريم عشق
دلگير از نبودنم در پيش بغض هاي بي قراري ات
هر چند رعد خواب ندارد
كه در همين جند قدم فاصله ميان ما
آتش شدند
كه مي كارند بذر كينه را مردان و اين زنان براي ما
مهر بانو !
دل واپسم
دل واپسم كه دست هاي من
در پيچ و تاب ِخصم همين نامردمان
كوتاه تر شدند
دل واپسم
اگر نگاه تو
در دود اين خرافه گان
كمرنگ تر شود
مهربانو !
دل واپسم
دل واپس حريم مان
88/07/20

عاشقانه-332

332
*****
مهربانو !
زمان وقتي ادامه مي يابد
كه تو سخن مي گويي با من
آنگاه در مي يابم
كه من در ژرفاي تو زندگي مي كنم
من دليل ذره ذره رنج هايم را مي دانم
كه متصل شدند به تكه هاي رنج هاي تو
و بي دليل نيست
تنها آرزوي من ، مهربانو !
در تداوم زمان روزي
آزاد و از سر ِ غرور
دست هاي ات را بگيرم و يك راست
تمام شهر را با تو گز كنم
تنها آرزوي من
مهربانو !
88/07/20

Sunday, October 11, 2009

عاشقانه-331

331
*****
شعر هاي تو خود ِ زخم اند ، مهربانو !
كه از جنبيدن و دل كندن
تا سينه ي من
مي سوزانند
و براي كشف هر واژه و مفهوم
بايد از حد لبانت
رد اثني عشرت را پيدا كرد
جاي هر زخم
كه شعري ناب است
بوسه ي ضد عفوني شده بايد كاشت
و به جاي هر سرفه
به دوقاشق عشق
فرصت داد
عصر روزي پاييزي
در كنار ثانيه هايم خون مي گيرند
o-
و براي فال زدن بر شعر ها يت
ورد ِ اندوسكوپي ِ محض تو را مي خوانم
مهربانو!
باور كن
با كسي نيست سخن
جز زخم هايت كه همه زخم من اند
88/07/19

عاشقانه-330

330
*****
مي رسم روزي
و به روي بادبان هاي چشم تو
به افراشته گي نگاه هاي پر مهرت
با تمام باد ها مي رقصم
رقصي به سوگ آن شب ها
كه در دور ترين جزيره
تنها نشسته اي و من
متروك ترين غريق ،
كجاست نشانه اي كه بجويمت سوار بر امواج ؟
مهربانو !
مي رسم به شباهنگامي
كه رايحه ات را هر لحظه
از كوتاه ترين فاصله ها در برگيرم
و مفهوم تاريكي
با آتشي كه ميان من و توست روشن
زيباتر خواهد شد .
88/07/19

Saturday, October 10, 2009

عاشقانه-329

329
*****
ساعت پنج
اينجا كه همه در پي درد آمده اند
جاي تو نيست مهربانو !
ساعت شش
اينجا معني عشق همان تبعيد است
زخم را جور ديگر مي فهمند
ساعت هفت
جاي ابراز نفس هاي پر از مهر
همه از ترس سخن مي گويند
ساعت هشت
نه براي قسمت ِ بودن ، ماندن
كه به ترويج نبودن ، رفتن
بيمارند
ساعت نُه
همه ي حادثه ها حبس
تنها دونفر پاي پياده در راه اند
مهربانو !
ساعت ده
من كنار بغضي خاموش
تو كنار دلتنگي
تا دم صبح جاي من پيش تو خالي
پيش من
جاي تو خالي
88/07/18

Friday, October 9, 2009

عاشقانه-328

328
*****
مهربانو !
اين شب گره زده پاييز را با تو و من
مي دانم كه خواب نيستي
پس با همان چشمان بسته
فقط گوش كن
مهربانو !
خواب نمي بيني
منم
رقصنده با تاژ ِ ابروان تو
رقصنده با نفس هاي تو
رقصنده با جزر و مد ِ سينه هاي تو
رقصنده گرد آتش ِ اندام ات
تا صبحدماني كه چشم باز كني
و ببيني
كجاي قلمرو ِ عشق تو را
نگاهبانم من
مي دانم كه خواب نيستي
پس با همان چشمان بسته
فقط در انتظار صبحدم باش
من بيدارم
88/07/17

عاشقانه-327

327
*****
مهربانو !
چند روز ديگر مانده تا بريده شود ناف ِ تو
به تيغ ِ مهر
دردناك است ، نه ؟
اين درد را اگر امتداد دهي
تا زخم اين لبان من
بوسه هاي بخيه خورده
سر باز مي كنند
و ديگر نمي توان حريف آنها شد
پس بگذار همين جا
براي ناف ِ تو جشني به پا كنيم
تا چند روز ديگر اگر رسيد
آن وقت فكري به حال بوسه هاي نگون بخت مي كنيم
88/07/17

عاشقانه-326

326
*****
مهربانو!
مگر كه چشم هايم را ببندند
تا نبينند چقدر در درون من جا داري
كسي كه پشت ِ دخل
خرج ِ نگاه مرا در پي ات
حساب مي كند
ترديد نمي كند
كه رنگ دوست داشتنم
فارغ ز رنگ هاي روزمره گي ست
شايد كه كوچه هاي شهر
سنگدل ترينِ شاهدان باشند
اما ز بوسه هاي من و تو آب مي شوند
و جويبار مهر ِ ما
سر تا سر زمين پخش مي شود
88/07/17

عاشقانه-325

325
*****
مهربانو!
يگانه در برهوت
جايي كه تا چشم كار مي كند
جز ردّ گام هي تنهايي نيست پديد
مفتخر شدم به رؤيت ماه ِ روي تو
و مسير هاي تنگ و باريك و بي نشان
به احترام حضوت
همه در جغرافياي عشق من
ثبت شدند به نام ِ مهر
از كران ِ ساده گي خود
تا حريم نا متناهي انصافت
بي آنكه بر زبان آيد
هجرت كردم
و گرگ و ميش احساس ِ بود
كه دريافتم
مهرت نشسته بر دلم
پاييز هر از گاه رشك مي برد
از مهرِ بي بضاعت يكماهه اش
تا مهر لحظه لحظه و سال هاي من و تو،
من مفتخر شدم به اينكه در صبحي علي الطلوع
از باور دلم تا عمق چشم هاي تو
پر باز كنم
88/07/17

Thursday, October 8, 2009

عاشقانه-324

324
*****
بانوي حواس پرت پاييزي !
من و تو با اين نگاه هاي بازيگوش
روي آسمان پخش مي شويم
حواست نيست ؟
با هم به همنشيني ِ اين كوه ها
سر مي كشيم
با هم به سرشماري ماه و ستاره ها مي رويم
با هم اين برگ هاي نارنجي را
دست مي كشيم و پرواز مي دهيم
و خيلي زود
پنجره ها براي ما گشوده مي شوند
و با نامه هاي ريزو درشت
به جشن مهرريزان
دعوت مان مي كنند
حواست هست ؟
تا آنجا كه فهميدم
مـَـردي شبيه شنبه اي در بهار
با زني پنجشنبه گون در پاييز
زندگي را به يكديگر هديه دادند
88/07/16

عاشقانه-323

323
*****
مهربانو ي من !
با نامه اي در بسته يا سرگشاده
با لباني باز يا بسته
بهترين عشق اين جهان را
كه در گوشه گوشه ي قلبم پنهان كرده ام
براي تو پيش كش مي كنم
با قاطعيتي كه مبادا فكر كني
معجزه اي را به انتظار نشسته ام ،
در واقع
با فانوسي در دست
گام هايي آهسته
چشم هايي بي قرار
فقط به انتظار لحظه اي ستودني
در آستان قلب تو
دل گره زدم
به بند هاي سر سپرده گي
88/07/16

عاشقانه-322

322
*****
شامگاه و ماه امشب
پژواك عاشقانه اي شدند
و اشاره به ديواري دارند كاه گلي
كه زمزمه اي آرام آرام مي خلد
از پشت
شبيه ترانه هاي پاييزي
لب ها از آن ِ زني شبيه تو
چشم ها بيشتر شبيه من
اما صدا همان صداي پرسه ها
با گام هاي من و توست
پيراهني سپيد افتاده بر زمين
و دگمه ها
هر يك به گوشه اي
شرم از كنار رود در گريز
اما ترانه همچنان مي پيچد از قفا
لب ها شبيه من
چشم ها شبيه تو
اما صدا همان صدا
از عشق من و تو
88/07/16

Wednesday, October 7, 2009

عاشقانه-321

321
*****
كندوي موهاي تو مهربانو
لانه ي زنبور كارگري ست چون من
كه شهد عشق را
در ژرفاي احساس دلآويز تو
خلاصه مي كند تا عسل
و اگر نوشانوش مي نوشم از زندگي
در جوار تو مي نوشم
و اگر پاييز امسال زود تر از موعد مي خواهد
سيب هاي بردميده از اندامت را
به دست هاي من هديه دهد
قانون جاذبه اين بار معكوس و نقض مي شود
و اين منم كه از پايين
به بالاي تو جذب مي شوم
88/07/15

عاشقانه-320

320
*****
راز هاي ما ، مهربانو !
اگر ز لبان مان باز گو نمي شوند
از مسيلي مي گذزند
كه اگر خوب به چشم ها نگاه كني
خواهي ديد من و تو در عمق حادثه
آغوش در آغوش يكديگر آنها را پرورانده ايم
اگر صداقت ِ ميان ما نبود
هر كس كه ذره اي ترديد مي داشت
پيروز بود
و اگر صداقت ِ ميان ما نبود
هرگز براي يكدگر
عشق را تعريف نمي كرديم
اين راز ها
وقتي خوب نگاه شان كه مي كني
ساده تر از ساده ترين عناصر زندگاني اند
كه هر كسي مجال رخنه بدان ها نمي يابد
پاييز ، فصل اشتراك من و تو
دست ها مان
ريسمان بر تنيده از احساس
بين من و تو
چشم ها ي ما بدون مرز
همزبان و هم نوا
راز هاي ما نشسته در درون سينه ها
مهربانوي رازهاي دوست داشتني
88/07/15

عاشقانه-319

319
*****
دو نفر چون من و تو
آرزوهاشان را
درون كاسه اي مي ريزند
و جرعه جرعه هر يك به ديگري
مي بخشد
و قلبي اگر تپيدن آغاز كرد
تنها به واكنش
ز صادقانه تپيدن قلب ديگري ست
دستي اگر نوازش خواست
دلتنگ دست هاي ديگري ست
در اين ميان
حرفي اگر گـُــم يا كمرنگ شد
لب هاي ديگري واژگاني مي سازند
و بر لبانش خواهند نشاند
دو نفر چون من و تو
بر سفره اي كه ز چشمان ِ هم گشوده اند
روزي شان را
با يكديگر قسمت مي كنند
اگر حريق ِ حقيقت باشد مهربانو
يا شكيب درياها
جرعه جرعه
هر يك به ديگري مي بخشد
88/07/15

Tuesday, October 6, 2009

عاشقانه-318

318
*****
به ساده گي
يك اتفاق بزرگ مي افتد
و آن تويي كه وقتي لب باز مي كني
تنهايي محو مي شود
پنجره گشوده مي شود
و بيش تر از هميشه
منظورم ازاين اتفاق
عشقي ست كه هِي بزرگ تر مي شود
هِي پراكنده مي شود
به ساده گي
وقتي تو آغاز مي كني به عشق
در اتفاق ِ تو
هشيار مي شوم با ساده گي
88/07/14

عاشقانه-317

317
*****
صداي تو را در انحصار خويش در آورده اين پاييز
و نمي گذارد شفاف
جوانه زند طنيني خوش از گلوي تو
پاييز اينگونه نبود مهربانو
اين بار نمي دانم از كجا و كي
سرك كشيده به تو
كه من غافل ماندم ،
قيچي را بر مي دارم
و هر چه براي انهدام اين حصار بايد
پخش و پلا مي كنم و مي چينم
براي تو اي مهربانو
براي آنكه صدايت را
كه با شنيدن آن تطهير مي شوم
دوست مي دارم
حتي اگر در انحصار پاييز باشد
حتي اگر
در عمق مه گرفته ي اندوه
غلت مي خورد
88/07/14

عاشقانه-316

316
*****
مهربانو !
طبيعت ِ با تو بودن
احساس خلوتي ست كه نمي توان به روزمره گي
مجال فرو رفتن
در عمق لحظه ها را داد
طبيعت ِ با تو بودن
همان طرح زندگي ست
از نوع دوست داشتن
دوست داشتني كه تو در آن دوست داشته مي شوي
حالا اگر كمي به روزگار دلتنگي دچار مي شوم
باكي نيست
اين هم نقشي ست سياه قلم در پاييز
از همان طرح زندگي
كه تو در آن باز
دوست داشته مي شوي
88/07/14

Sunday, October 4, 2009

عاشقانه-315

315
*****
تا نور تو هست و عشق در من ، مهربانو!
چشم انتظار بوسه هاي وحشي تو
خواهم ماند
حتي اگر به ديده ي انكار بنگري در من
حتي اگر برابر پاييز
شهادت دروغ بدهي از من
شايد حقيقت ِ عشق ما
روزي كه با دست هاي تو شعله ور شوم
روشن شود براي تو
اما
چشم انتظار جزاي دوست داشتنم
خواهم ماند
حتي اگر براي دادن تاوان
ايستاده دفنم كنند .
88/07/12

عاشقانه-314

314
*****
بار تمام دلتنگي ها را پذيرفتم و
اينگونه ايستاده ام
كه بر كشم بردوش
بار تمام حوصله هاي عالم را
اگر چه نفرين ام مي كنند كه از تبار بارانم
ولي به وعده ي درياي چشمانت
دلخوش ،
قدم به قدم
رد پايم در عمق پاييز پيداست مهربانو
نزديك تر به تو
آتش است كه بار اعتبار سوختن را نيز
مي كشم بر دوش
بار بچه سالي ِ خويش ام را نيز ،
مي كشم بر دوش
ولي ز بي قراري چشمانت
كهن شدم همچون كوه
88/07/12

عاشقانه-313

313
*****
حنجره ام دريافته كه آواز تنهايي
اگر درست ادا شود
از درازناي پاييز راهش را
به سوي پنجره ات خواهد يافت
مهربانو
حتي اگر مسير پنجره مسدود باشد
حتي اگر كه خنجر ظلمت ز پرده
آويزان .
88/07/12

عاشقانه-312

312
*****
اين عاشقانه دلش كتك مي خواهد
چندانكه خموش نمي تواند بنشيند
چندانكه اشك
از مسيرش عبور مي كند
چندانكه قلب مي تپد
دلش كتك مي خواهد
هر چند كه باد پاييزي بر او مي تازد
باز
از سايه ها نمي هراسد و انگار
شفاف تر مي شود
با هر چه شب ِ سرگردان
سخن نمي گويد
باز بر مي خيزد و براي سرفه هاي تو
دعا مي خواند
مهربانو
اندوه ، مدام مي خزد اما
عاشقانه ها هنوز جان دارند
جندانكه مي بيني
خموش نمي توانند بنشينند براي تو.
88/07/12

عاشقانه-311

311
*****
مهربانوي من !
از نان ِ مهر تو
كه ارمغان نقش دار ِ لحظه هاي گرم توست
سير مي شوم
اگر پناه دست هاي تو
همچنان بپايد و سايه سار من شود،
من از نوازش تنور سينه هاي تو
كه از كرانه ،
سايه ها ي بي درد را درانده است
درك كرده ام
دلم گرفته مي شود
براي لقمه اي
به وسع و امتداد رود جاري از لبت
از اينكه آه خسته ات
تنوره مي كشد
از اينكه نان ِ تو
سير مي كند مرا
كه ارمغان دانه هاي رنج ديده است
شكر مي كنم
88/07/12

عاشقانه-310

310
*****
شكنج ِ نگاهت اين بار
بيم ِ چشم هاي مرا نشانه رفته است
و ترنم خاموش وسوسه
آرام آرام مرا به خلسه برده است
اگر درست نمي شناختم ات
مي گفتم :
هذيان مي بافي شيطان
اگر درست نمي شناختم ات
مي گفتم :
تو تنها مطلقي كه يك راست دروغ مي بافي
آتش مي زني و مي گريزي اي يقين ِ عريان
امشب گناه من
شكستن شيشه هاي حائل است
اين پرده هم مجال نيافت
تا آنچه بين ماست
كتمان كند ز بـُـن
88/07/12

عاشقانه-309

309
*****
مهربانو
مويه مي كني و نفس هاي تو خشك ِ خشك
حرف هاي ناگفته مانده در سينه را
سرفه مي كنند
من در كنار تو نيستم و دستم نمي رسد
چه حيف !
شوربختم كه چشمان گـُــر گرفته ات
مقهور پلك هاي خسته ات
هاشور مي خورند
بغضم شكفت
من در نهايت فاصله از درد سينه ات
دستم نمي رسد كه زخم تو را
مرهمي شوم
چه حيف !
در بي گدار ِ اين همه عشق و ساده گي
حيف از دمي كه نمي توانم از تمامي وجود
تيمار زخم هاي سينه ات شوم
88/07/12

Saturday, October 3, 2009

عاشقانه-308

308
*****
شكفته مي شوند با طرح خنده هاي تو
چشم هاي من
زاده مي شوند و مي رويند
شاخ و برگ احساسم
با نفس هاي شگرف ِ تو ،
به نقطه اي رسيده ام كه زبان انگشتان ات را
از فاصله اي دور
كه نقش مي زنند در آسمان
مي فهمم
نيازي به سخن گفتن نيست مهربانو !
تو هر چه عشق را
با زبان ِ بي زباني سوي من گسيل مي داري
منم كه گنگ و نا شنوا
تنها
به واكنش
لب خوان ِ زمزمه هاي عاشقانه ي تو مانده ام
88/07/11