Friday, December 11, 2009

عاشقانه - 367

367
***
وقتي دل ِتنگ
وصله مي خورد به آينه و شمع و قاب عكس
ذره ذره خون مي چكد به عاشقانه اي دست نوشته
و مي شود نشانه اي
كه بايد بساط نگاه را جمع كني با آستين
و تقصير را بياندازي به شانه اي
كه عريض شده به اندازه ي تنهايي ،
وقتي دل ِتنگ
در كنار اين همه رؤيا
عجين مي شود با ابرها
كه نمي داني برف مي آورند يا باران
شانه هايت سنگين اند
و سوز سرما تن ات را فشرده مي سازد
به سمت وسوسه ها
و نمي داني
تن پوشي خواهي داشت آيا ؟
يا
باورت عاشق خواهد ماند
كه به دشواري مي رود از سرت تا سينه ،
وقتي دل ِ تنگ
سر از فرياد بر مي آورد
نمي شود آگهي داد در روزنامه
تا براي ذره اي التيام
بنويسند : " آي آدم ها !
انصاف تان كجا رفته ؟ " ،
وقتي دل ِ تنگ
در كنارت عريان است
بي خيال ِ لحظه هاي نآمده
وصله ها را
از براي پاس داشت ِ لحظه هاي عشق
در كنار هم
تن پوش كن
در ميان ابرها ، هرچند برف ، هر چند باران
88.09.20

No comments: