Sunday, December 27, 2009

عاشقانه - 373

373
***
سياهي را بكــَن از تن
كه سبز ِ سبز مي خواهم فردا را
براي تو ، براي من ،
از اين انديشه هاي دشمن و دشنه
اگر چه سخت مي آيد
برادر را و خواهر را
به خون آغشته و خاموش ديدن
تو با من اي برادر جان
خواهر جان
به جان ِواژه ي خودكامه گي در ذهن ها مان
بزن آتش
و دودش را بده
در چشم نابيناي اين نامردمان ِ پشت كرده بر ميهن ،
من و تو دست خالي را
به هم پيوند داديم
بيا كـَـر كن ز فرياد بلندت
كه گوش آسمان ِ نا نيوشا
ديرگاهي ست خوابيده ست
اگر تير و چماق و سنگ را با مرگ
سخت مي كوبند
بر دل هامان
بيا از زنده گي پر كن
رها كن اين همه بن بست ها را ،
من و تو اين سياهي را
به عشق خويش از هر طيفي
زبان و رنگ مي بخشيم
كه بالاتر نباشد هيچ رنگي
ز رنگ من
ز رنگ تو
اگر محكوم مان كردند در زندان
يا سپردند سرها مان
به چوب دار
اگر چه سخت اما
به آه مادران داغديده
پدر هاي بُريده بغض
در گلو ها شان
بيا با من
تباهي را به دست باد بسپاريم
كه بي بارند اين ابرها
كه دشت ميهن ِ پر مهر مان امروز
به خون آغشته از فرياد يارانم
سخت سيراب است
سياهي را بكــَـن از تن
كه فردا روز سبز خواهد بود
اگر چه سخت مي رويد
ز جان من ، ز جان تو
بمان با من
بمان با من

88.10.06

No comments: