Saturday, December 5, 2009

عاشقانه - 363

363
***
شنبه شبي تنها
سرد
به دنبال يك صندلي خالي
در ازدحامي كه نفس غريب مي آيد
وغريبه ها بلند بلند نفس مي كشند ،
گوش ميدهم به صداهاي دور و بر
و آموختن ِ آنكه بايد چيزهايي گفت
از آنچه مشغول است
در ميان
يا نيست و نبوده است هرگز ،
چند لحظه اگر فراموش كني در كجا نشسته اي
كانون انقباض واژه هايي خواهي بود
كه گاهي از لباني عاشق
كه نمي شناسي شان –
وگاهي ز قلب هايي تهي
كه نمي شناسي شان اما ملموس ترند –
به هم متصل مي گردند
تركيب اين همه باز در تو
اشتياقي مي سازد
كه هر لحظه نزديك ترت مي دارد
به آنكه مي شناسي اش
و هم اينك
كنار تو نيست
و آموختن ِ آنكه گاهي لبان تو
با نيست ها پيوند مي خورد
كه هر چه مي كني نمي شناسي شان –
گاه با لباني عاشق
كه تنها در اين روزگاران
يكي تو را شناخت و پاسخت را داد
كه اينك
كنار تو نيست –
چند لحظه اگر فراموش كني در كجا نشسته اي
نگاه ها را فراموش شده از بُهت آرزوها
خواهي يافت ،
پس چشم ها را بر بند
به صدايي گوش بسپار
كه درونت را مالامال كرده
كه هر از گاه به بودنت مي بالي
و هميشه
به بودنش
كه مي شناسي اش
خوب مي شناسي اش –

باغ موزه سينما
88.09.14

No comments: