Wednesday, September 24, 2008

عاشقانه - 114



114
عاشقانه
*****
اتهام ِ من هنوز
در حضورِ توست
می دانستی؟
وهنوز هم خیلی ها
این ترنم را روسپی می دانند
و حسودم این عادت را
که مرا با تو
عاشق می خوانند
ودر اندیشه ی آن اند که الآن
همین الآن
در کنار من
یا در آغوش ام عریانی
بی حضورِ با تو آخر
در حضور ِ بی تو
هم مگر فرقی دارد؟
زین پس اما
وقتی می آیی
ریسه های بوسه را آویزان،
گاه رفتن چشم ها را آب پاشی
خواهیم کرد
همه گان می فهمند
که حضورت تا کجای پهناور این تخت
پیداست
حق با توست
تو باید می آمدی و روی همین تخت
بارها دراز می کشیدی و من
صبر ِ تقديس شده را افشا می کردم
شاید چاره اش گفتن باشد

چشم ها از شایعه ی باران پُر شد
خوش پراکند عشق
و تو را با من
بر زبان ها انداخت
حال می گویند
رخت ها را عادتِ ماهانه به یغما برد ؟
یا خودش
عادتِ هر روزه به تن پوش نداشت ؟
در فکرم و سر درد امان ام را برده
اما می خندم و می فهمم
که به تکرار ِ همین پنجره ها
خود به خود
بی خود هستیم
و از این نجواها
عطرِ نم ناک ،به هم می پاشیم
من خوب می فهمم
این صدا ها از کجا می آیند
اندوه به لب می خواهند
نان ِ غم را ، غمِ نان را
زخمِ صد حنجره از فرطِ جنون را
خونِ دل های نگران را
تاریکی
همه را در سفره ی گوشتخواری
به دهان می خواهند
باشد
حرفی نیست
بیگانه گی از ما
ای شما ی آشنا با هم
سایه هاتان خوش رنگ
زخم هاتان پُر ز اورادِ شفا
جنس ها تان
چه اناث و چه ذکور
در سلامت بادا
جایِ این بوسه ی نم ناک هم
در میان این همه بی جایی
سبز دارید
ما به پاییز رسیدیم


مجید گل محمدی
87.07.03

1 comment:

nafiseh said...
This comment has been removed by a blog administrator.