Tuesday, September 16, 2008

عاشقانه - 104


104

عــاشقــانه

*****

به هر کوی و برزن که رفتم

کمانچه های پاییزانِ حزین و عاشق

نواخته می شدند

درست بود که همه بر لبِ پیمانه ها

شادمان می زدند و می پاشیدند

اما تمام عشق ها

بر پارچه های رنگینِ پنجره ها

عريان بودند

تا باد

گیسو گشاده

مگر که بویی به مشام برساند

بر سر ِ راه خویش نوازشی کند و بياميزد

دلی تازه شود

تا تنی به رقص آید

بندی به صورتی اندازد

عروسی پدیدار شود

سوار بر ابر های سپید

با پیرهنی سبزینه و چشمانی ژرف

که بگوید سلام ای سحرخیزِ گندم و آیینه و دلتنگی

امشبم بر کدامین حجله وعده میدهی

آب و مهتاب و بوسه هایت را . . .

شراب و پوست و د كمه هاي نداشته ام را . . .

سازت را . . .

سينه ام را . . .

حاشا كه بدين اميد در كوي و برزن ِ وطنم

از پاييز پژمرده بيني ام

يا به فغاني لب باز كنم

مجید گل محمدی

87.06.15

No comments: