112
عــاشقــانه
*****
گفتم كه قرار ِ خبري نيست !
همين ام بس
مستور
بين ِ لب هاي تو آرام بگيرم
راز هاي مگو را رنجي ست
دست و پا گير اما نه
چاره اي هم نيست
بايد اين بغضِ هر از گاه
گاهي
بي گاهي
بيايد و ببيـــــند
عشق ِ بازيگوشِ من از پشت ِ همين در
به هواي بوسه و پَرسه ي خيس
گوش هاي اش تيز است
چه دروغي بايد گفت ؟
چه دليلي هست ؟
چشم ها را مي بندم
و تو را هر بار
مي سپارم دست آب و آئينه
تا صـَــد و حوصله ي بي تابي
مي شمارم به سراغت
و به ناگاه
ميان ِ صـَــد وچندين خط عشق
شاه چشمِ سياه ات را مي يابم
ديدي حالا خبري نيست !
بازي هم نيست !
هر كسي هم پرسيد
حتي صبح
بگو :
باد ِ عريان
از همين در
آمد
و از آن پنجره هم
با حريرِ نازكِ تن پوش ات
در رفت
نه خيالاتي شده ام
نه به انكار نشستم
من كه گفتم راز هاي مگو . . .
بگذريم
ديگر چه خبر ؟
مجید گل محمدی
87.06.31
No comments:
Post a Comment