Sunday, September 21, 2008

عاشقانه - 112


112

عــاشقــانه

*****

گفتم كه قرار ِ خبري نيست !

همين ام بس

مستور

بين ِ لب هاي تو آرام بگيرم

راز هاي مگو را رنجي ست

دست و پا گير اما نه

چاره اي هم نيست

بايد اين بغضِ هر از گاه

گاهي

بي گاهي

بيايد و ببيـــــند

عشق ِ بازيگوشِ من از پشت ِ همين در

به هواي بوسه و پَرسه ي خيس

گوش هاي اش تيز است

چه دروغي بايد گفت ؟

چه دليلي هست ؟

چشم ها را مي بندم

و تو را هر بار

مي سپارم دست آب و آئينه

تا صـَــد و حوصله ي بي تابي

مي شمارم به سراغت

و به ناگاه

ميان ِ صـَــد وچندين خط عشق

شاه چشمِ سياه ات را مي يابم

ديدي حالا خبري نيست !

بازي هم نيست !

هر كسي هم پرسيد

حتي صبح

بگو :

باد ِ عريان

از همين در

آمد

و از آن پنجره هم

با حريرِ نازكِ تن پوش ات

در رفت

نه خيالاتي شده ام

نه به انكار نشستم

من كه گفتم راز هاي مگو . . .

بگذريم

ديگر چه خبر ؟

مجید گل محمدی

87.06.31

No comments: