Tuesday, September 16, 2008

عاشقانه - 105


105

عــاشقـانـه

*****

چشم هايم به سخن مي آيند

تا كجا بنشينم ؟

سايه هاي رنگي

لنگ و لغزان محو گردند

در پسين ِ واقعه يا كه غروب

در همين فرصت ِ اندك

تا كجا بنشينم ؟

كه هماهنگ ِ مسيرِ شمشاد ها

با باد

نفسم را حبس نگه دارم

موج موسيقي ِ اندام تو را

دريابم

دلم اما روشن بود

چون بيايي

بوي نان و حرمت گندم مي آيد

دست هاي تو خالي نيست

و شنيدم از پاييز

بر لبان ات

نام من قرباني شد

نذر چشمانت كردم

چشم هايم كه گره خورده اند

بر راهت

چند قدم بيش نمانده ست

تا در آغوش ات گيرم

و به قولِ دستانم :

" باور كن ،

طاقت فاصله را هيچ ندارم "

مجید گل محمدی

87.06.22

No comments: