Tuesday, September 30, 2008

عاشقانه - 118


118

عــاشقــانه

*****

شمال به جنوب گام هاي تو

چهار فصلِ بي فاصله اي را

مي پيمايد

كه در بزنگاه ِ پاييز و عشق

ميان ِ ماندن و رفتن

تو را برگزيدم

گذشتن از تو آسان نيست

بيهوده ست

انگار

سِحرِ چندين و چند ساله اي

كه مرا

در اِعوِجاج ِ امواج ِ نامرئي ِ خويش ات

تسخير كرده اي

نشانه اش

ترانه اي ست كه به تكرار

از ياد برده ام

بندِ اول اش هنوز ناتمام مانده و

بندِ آخرش

تمام

مجید گل محمدی

87.07.09

Monday, September 29, 2008

عاشقانه - 117


117

عــاشقــانه

*****

يكشنبه شد كه تو را دريافتم

با كدامين حس اما ... نميدانم

هر چه هست

از شش و هشت گذشته كه من

با لحن ِ تو انگار

آرام ترم

اول قرارمان نبود

تا چاره اي به حال دست ها كنم

اما همين كه كمي

تنها كمي دورتر شدي

مفهوم ِ دست هاي عاريت ام را

پيدا كردم

مي ترسم نكند اين نگاه ها

لب ها

همه عاريت باشند

تا تو هر بار كه مي آيي

طلب ات را نقد

نقدِ نقد

بستاني . . .

با هر ضمانت و سفته اي در كار؟

باشد قبول

آن وقت مي فهمم آن روز را

كه روي چشم هاي تو چشم هاي من

دست هاي تو دست هاي من

و . . .

و مي نويسم با خويش ات

اين بار با كدامين حس

دوستت مي دارم

مجید گل محمدی

87.07.08

Sunday, September 28, 2008

عاشقانه - 116


116

عــاشقــانه

*****

هاي !

صداي تو مي آيد از شنبه شبِ مهتابي

از فراز درياي دوست داشتنيِ من

اي دوست داشتني ِ من

چقدر اين همه سال و ماه ِ طولاني

جاي تو پيش ام

خالي بود. . .

دلتنگ تر از آب و ساحل ام

آبي تر از رؤياي چشم هاي تو

اي آسمان من

مي پيچي و لول مي خوري

من را احاطه كرده اي

چون پيچكي در راه آفتاب

هاي !

يك لحظه صبر كن

من تاب ِ اين همه شور و شوق را

در پاسخ ِ نگاه ِ تو

در خود چگونه جا كنم ؟

مجید گل محمدی

87.07.07

عاشقانه - 115


115

عــاشقــانه

*****

شايد سه سال مي شود

هر وقت ترانه مي خوانم

دست هايم شروع به لغزيدن مي كنند

عاشقانه مي نويسم و هميشه ي خدا

هم باران مي بارد

و هم نگو كه تو دورادور

نشسته اي و مرا خوب نظاره مي كني

حالا كه آمدي و شبي

دير

از فرط خسته گي و حال و روز طوفاني

زود

مرا به پنجره مي سپاري و خودت . . .

مجید گل محمدی

87.07.06

Wednesday, September 24, 2008

عاشقانه - 114



114
عاشقانه
*****
اتهام ِ من هنوز
در حضورِ توست
می دانستی؟
وهنوز هم خیلی ها
این ترنم را روسپی می دانند
و حسودم این عادت را
که مرا با تو
عاشق می خوانند
ودر اندیشه ی آن اند که الآن
همین الآن
در کنار من
یا در آغوش ام عریانی
بی حضورِ با تو آخر
در حضور ِ بی تو
هم مگر فرقی دارد؟
زین پس اما
وقتی می آیی
ریسه های بوسه را آویزان،
گاه رفتن چشم ها را آب پاشی
خواهیم کرد
همه گان می فهمند
که حضورت تا کجای پهناور این تخت
پیداست
حق با توست
تو باید می آمدی و روی همین تخت
بارها دراز می کشیدی و من
صبر ِ تقديس شده را افشا می کردم
شاید چاره اش گفتن باشد

چشم ها از شایعه ی باران پُر شد
خوش پراکند عشق
و تو را با من
بر زبان ها انداخت
حال می گویند
رخت ها را عادتِ ماهانه به یغما برد ؟
یا خودش
عادتِ هر روزه به تن پوش نداشت ؟
در فکرم و سر درد امان ام را برده
اما می خندم و می فهمم
که به تکرار ِ همین پنجره ها
خود به خود
بی خود هستیم
و از این نجواها
عطرِ نم ناک ،به هم می پاشیم
من خوب می فهمم
این صدا ها از کجا می آیند
اندوه به لب می خواهند
نان ِ غم را ، غمِ نان را
زخمِ صد حنجره از فرطِ جنون را
خونِ دل های نگران را
تاریکی
همه را در سفره ی گوشتخواری
به دهان می خواهند
باشد
حرفی نیست
بیگانه گی از ما
ای شما ی آشنا با هم
سایه هاتان خوش رنگ
زخم هاتان پُر ز اورادِ شفا
جنس ها تان
چه اناث و چه ذکور
در سلامت بادا
جایِ این بوسه ی نم ناک هم
در میان این همه بی جایی
سبز دارید
ما به پاییز رسیدیم


مجید گل محمدی
87.07.03

Tuesday, September 23, 2008

عاشقانه - 113


113

عــاشقــانه

*****

قـــدرِ تو

حس ديگرگوني يك دانه ي سبز

از خاك

تا خورشيد است

راهي كه تو با آن تا مهتاب رفتي

از من

تا مسيري طولاني پيدا ست

مي روم بالا

چشمم كه به چشم ات مي افتد

سرخ ِ سرخم از شرم

حالا مي فهمم

درك زيبايي ِ تو

به چه اندازه سخت است

اندكي آشفته ولي بيش تر

مبهوت

جاذبِ موهبتي مي گردم

به كليدي مانند

نقشه اي در كار نيست

من نشاني را از باد نپرسيدم

كه به بادش بسپارم

تنها

سرِ هر كوچه ي محزون

همگان را ديدم كه به يك سمت

بر گشتند

حال كه پيداي ات كردم

سرِ قول ام هستم

امروز، اول پاييز است

بوسه هاي نارنجي آوردم

عريان چو نباشي

يا باشي

شعله ور خواهم شد

بي گمان

فكر باران و خيال فردا را

از سرت بيرون خواهي كرد


مجید گل محمدی

87.07.01

Sunday, September 21, 2008

عاشقانه - 112


112

عــاشقــانه

*****

گفتم كه قرار ِ خبري نيست !

همين ام بس

مستور

بين ِ لب هاي تو آرام بگيرم

راز هاي مگو را رنجي ست

دست و پا گير اما نه

چاره اي هم نيست

بايد اين بغضِ هر از گاه

گاهي

بي گاهي

بيايد و ببيـــــند

عشق ِ بازيگوشِ من از پشت ِ همين در

به هواي بوسه و پَرسه ي خيس

گوش هاي اش تيز است

چه دروغي بايد گفت ؟

چه دليلي هست ؟

چشم ها را مي بندم

و تو را هر بار

مي سپارم دست آب و آئينه

تا صـَــد و حوصله ي بي تابي

مي شمارم به سراغت

و به ناگاه

ميان ِ صـَــد وچندين خط عشق

شاه چشمِ سياه ات را مي يابم

ديدي حالا خبري نيست !

بازي هم نيست !

هر كسي هم پرسيد

حتي صبح

بگو :

باد ِ عريان

از همين در

آمد

و از آن پنجره هم

با حريرِ نازكِ تن پوش ات

در رفت

نه خيالاتي شده ام

نه به انكار نشستم

من كه گفتم راز هاي مگو . . .

بگذريم

ديگر چه خبر ؟

مجید گل محمدی

87.06.31

Saturday, September 20, 2008

عاشقانه - 111



111

عــاشقــانه

*****

بي آنكه بيني ام

در حوالي ِ تو

آفتابي مي شوم

و همين كه دوست مي دارم ات

از كنار مي گذرم

نه به جست و جوي خاطرات

و نه يادبود خانه اي تهي

كه به كف قالي داشت

پُر گل

و به سقف اش فانوس

كه هر شب

منِ دريا زده را

هشيار نشانم مي داد

صحبت ِ آتش و خرمن هم نيست

من فقط چشم به دريا زده بودم

دل ِ طوفان زده ام

يغما رفت . . .

من به دنبال ِ دلم مي گردم

اگرم بگذاري

بادِ اين موسمِ تابستان

كه به پاييز هجوم آورده

گاه و بيگاه

دست و بي دست

بسايد به تن ام

چون تو كه گاهي

بيگاه

دست و صورت به تن ام مي ساييدي

شايدك پنجره اي باز شود

كه براي ام خوش يُمن است

حال

بي آنكه زمان را بشناسم

دست پيدايِ فراموشي را بستم

باور كن

و به خاموشي ِ اين شامِ شگرف

مهربان!

آرام بخوان ام !

بي كه چشمي بگشايي

يا كه گوشي

تا در اين نزديكي

پُر زِ آواي همين "دوستت دارم"

بر جدار گونه هاي ات

دريابي

مجید گل محمدی

87.06.30

Friday, September 19, 2008

عاشقانه - 110


110
عاشقانه
*****
دوباره سلام
برای اینکه باز هم
در سپیده دمانِ گل آذین ِ تو
شبِ خویش را به پایان بردم
برای اینکه گیسوان خیس خورده ی تو
شب هنگام
بیقراری را در قعر سیاهی ش
فرو بلعید.
فقط از اینکه مجال بیشتری نبود
به رسم بوسه های آب و ساحل
کناره بگیرم در آغوش ات
مرا ببخش
چرا که مسیر ِ نور
فرصتِ تن های گـُــر گرفته را
از شوق ِ احتشام ِ این عشق
بر می گیرد
و دیگر ما
از فراموش شده گان ِ پیکرها هستیم
در همآغوشیِ روح
سرگشته و حیران
من در عرصه ی تو
تو در چنته ی من
و حال می مانیم
با شکیب ِ مِهر در دل
که درون را به تکلم می خواند
ز اشاراتِ زمان
و شیاری که از آن میل رهایی
پیداست
این بشارت ها
از حضور توست با من
که به خونم هیجان می بخشد
و دلیلی نیست این بار
بارور ِ عشق نباشیم
آن سان که به هم بخشودیم
نوزادی که از آئینه و انسان
رویان است
بی ردایی بر تن
که فروتن باشیم
و به گناهی پشت کنیم
که دریغ ات می دارد
از من
که دریغ ام می دارد
از تو
بیا باور کن
نه به خویشم مشغول
نه حضورت کم رنگ
در سکوتم با تو
غیر ازین ام بیش مپندار
که فنا خواهم شد

مجید گل محمدی

87.06.29

Thursday, September 18, 2008

عاشقانه - 109



109

عــاشقــانه

*****

چهارشنبه بود

كه صداي تو با لحن تازه اي

مي پيچيد

و قريحه ي خنياگر من

به تحريك رؤياهاي باستاني تو

جاني گرفت

و اين عاشقانه ي روسپي

كه بر نردبان باران و رؤيت رنگين كمان

عريان بود

به جواني تشبيه ام كرد

كه انديشه هاي دريايي دارد و

بكارت پنجره را به همين آسمان

مي فروشد

آري

اينهمه از لحن صداي تو بر مي خيزيد

البته من هم كمي حوصله كردم

و نشستم

اما هميشه دختر ِ غمگين ِ همسايه

پياده راه مي رود و تا مرا مي بيند

مي گويد : " مي گويند

شاعري در همين نزديكي ها

باد بازيگوش را به حرف مي گيرد

و شنيده ام

شفيره هاي حروف را در برابر آينه

براي پروانه شدن

عريان مي پرورد و به پنجره ها

مي بخشد"

من هم به سادگي

خاموش مي مانم

از سايه ي بي رنگ دو چشم اش كه هنوز

نه آينه را مي فهمند و نه آبي ِ چشمان اش را

يك راست از پيچ معلّق عبور مي كنم

كه صداي تو

مي پيچد

انگار هفته و ماهي

شايدم سالي

از صداي تو دور بودم

فاصله را مي فهمم و بر مي گردم

انگار زمان مي گردد

راه نه آن راه

پنجره ديگر . . . نه

تنها باد

و باد است كه مي آيد و لحن اش

به تو مانند است

مجید گل محمدی

87.06.28

Wednesday, September 17, 2008

عاشقانه - 108


108

عــاشقــانه

*****

دريغ مدار از من

آنجا كه تا اوج خواستن

بر منظر ِ تو به نظاره

فراز مي آيم

و حيات را از همين فاصله ي دور

در ميان چشم هايمان

شادمانه مي نگرم

تنها در مقام آنكه تو را دوست دارد

بگذار اينگونه بمانم

مديون ِ عشق

چون ريشه به آب . . .

نفس كه عميق مي كشم

لبانم از خشكي تَرَك مي خورند

و لحظه هاي گذشتني و باز نگشتني

هِي ميان ما

بازيگوشي مي كنند

هنگامه اي كه مي گويم و تو مي شنوي

اينجا ست

كه مبهوت مانده ام و در تعلق ِ تو

چون رازي بردل

مي فهمي ؟

تنها اگر اين يك بوسه را

كه مرگ زاي ِ فاصله است

پرتاب كني

به صدا در مي آيم

بلكه تَركَم كند اين بغض ِ مدام

بلكه آرام شوم

-

چشم هايم باز اند

چون تو در لحظه ي عرياني

مي آيي

بي آنكه به اندوه ِ غريبانه گرفتار آيم

از سرِ عادت ديرين

دستاني خاموش

لب هايي خشك

با هيچ

در سادگي ِ محض

آغوش به آغوش ِ تو مي پيوندم . . .

مجید گل محمدی

87.06.27

Tuesday, September 16, 2008

عاشقانه - 107


107

عــاشقــانه

*****

دست هايم كه به موهاي ات مي آويزم

به هبوط آدم و حوا

مي انديشم

ز چه تقوايي

به قانونِ زمين جذب شدند

در مجالي دور از ذهن

از براي عشق

به قانونِ بشر تن دادند

حال تو با من گوي !

در همين نزديكي

با تن ِ تو

از چه پرهيز توانم كه كنم ؟

وز چه قانوني سخن آرم به ميان ؟

چه كنم عشق ِ اثيري ِ تو را ؟

دوره ي گندم و سيب گذشت

شايدك

لب اگر بگذارم بر لب تو

ثبت ِ قانون ِ طبيعت باشد

خود ز حكاكي ِ مـُـهري كه نوشتم بر آن

تا ابد دوستت مي دارم

مجید گل محمدی

87.06.24

عاشقانه - 106


106

عــاشقــانه

*****

چرا تو ؟

به يكباره از بي هنگام ِ عشق

پنجره را نشانه مي گيري

كه پرواز كن !

با كدامين آسمان ِ بي تو

بي كدامين پر

رهنمون مي كني ام

تا كـُـنام خورشيد

اگر درست نگاهم كني

هنوز شراب و خمار

حضور خويش را مسجل مي دانند

و پيمانه

شكسته دردست

اما تو

به يكباره مرا مي خواني

كه برقص !

بي كدامين رطل موزون و قرار

با كدامين زنگ

و چرا تو ؟

چرا حالا ؟

شوق ِ پُر خلسه ي من را

هوشيار مي خواهي

مي دانم و مي پندارم كه فقط ما

يعني تو

يعني من

پيوند خورده با رود و آرام و آبي

بايد عاشق ِ هم بوده باشيم

كه پيوسته به همين بي هنگامي

دل بستيم

اما تو چرا؟

من . . . !

مجید گل محمدی

87.06.23

عاشقانه - 105


105

عــاشقـانـه

*****

چشم هايم به سخن مي آيند

تا كجا بنشينم ؟

سايه هاي رنگي

لنگ و لغزان محو گردند

در پسين ِ واقعه يا كه غروب

در همين فرصت ِ اندك

تا كجا بنشينم ؟

كه هماهنگ ِ مسيرِ شمشاد ها

با باد

نفسم را حبس نگه دارم

موج موسيقي ِ اندام تو را

دريابم

دلم اما روشن بود

چون بيايي

بوي نان و حرمت گندم مي آيد

دست هاي تو خالي نيست

و شنيدم از پاييز

بر لبان ات

نام من قرباني شد

نذر چشمانت كردم

چشم هايم كه گره خورده اند

بر راهت

چند قدم بيش نمانده ست

تا در آغوش ات گيرم

و به قولِ دستانم :

" باور كن ،

طاقت فاصله را هيچ ندارم "

مجید گل محمدی

87.06.22

عاشقانه - 104


104

عــاشقــانه

*****

به هر کوی و برزن که رفتم

کمانچه های پاییزانِ حزین و عاشق

نواخته می شدند

درست بود که همه بر لبِ پیمانه ها

شادمان می زدند و می پاشیدند

اما تمام عشق ها

بر پارچه های رنگینِ پنجره ها

عريان بودند

تا باد

گیسو گشاده

مگر که بویی به مشام برساند

بر سر ِ راه خویش نوازشی کند و بياميزد

دلی تازه شود

تا تنی به رقص آید

بندی به صورتی اندازد

عروسی پدیدار شود

سوار بر ابر های سپید

با پیرهنی سبزینه و چشمانی ژرف

که بگوید سلام ای سحرخیزِ گندم و آیینه و دلتنگی

امشبم بر کدامین حجله وعده میدهی

آب و مهتاب و بوسه هایت را . . .

شراب و پوست و د كمه هاي نداشته ام را . . .

سازت را . . .

سينه ام را . . .

حاشا كه بدين اميد در كوي و برزن ِ وطنم

از پاييز پژمرده بيني ام

يا به فغاني لب باز كنم

مجید گل محمدی

87.06.15

Monday, September 15, 2008

عاشقانه - 103


103

عــاشــقـانــه

*****

تو می خوانی

دست خط عاشقانه های مرا

و می نگری

به ساده دلی ام که هنوز

در تار و پود

پریشان ِ یک لبخنده ی تو مانده است

حروف و کلماتِ سیاه نمی توانند

چونان که به جستجو

و درجست و گریز

اشارات عشقِ سپید ت را

ترجمان باشند

و تو که همیشه از فراز ِ مدارا

عشق را ارزانی ام میداری

مسیر امواج قلبم را

خوب می یابی

اینگونه زیباتری و من کامیاب

کامیابم كه به اندازه ی خشکه نانی وجرعه آبی

- خدا را شکر-

دوستت می دارم

نه نغمه سُرایی می کنم

نه خیال می بافم

تنها

رسم ِ زندگانی را بجا می آورم

با همین سادگی و ساده دلی

مجيد گل محمدي
87.06.14

عاشقانه - 102


102

عــاشــقـانــه

*****

اي خيال ِ بي انصاف

شب و روزم از دست رفت

به خاطر تعقيب و گريز ِ تو . . .

تا كي پشت ِ اين همه شب زنده داري و

صبح هاي در به دري

بگردم و آخر نصيب ِ من

سايه هاي پشت هر پيچ و خم ِ كوچه پس كوچه هاي اين شهر ِ در اندر دشت

باشد

باشد ! نيامدي كه هيچ ،

حتي ننشستي به دو كلام حرف ِ حساب

تا بشنوي

راز ِ شكفتن ِ قريحه ي اسم ات را بر لبانم

بي انصاف

نگفته بودي كه اين اندازه

بند ِ دلم را مي كشي و مي كشي و آخرش چه ؟

من بمانم و خيالِ

يك دريا چشم هاي تو

خيالِ

يك آسمان آغوش تو

و دلم كه هاي هاي ِ باران دارد

ببينم اصلاً تو مي داني

در بُـهتِ آينه كه هميشه شبيه تو بوده است

سپيدي ِ موهايم را پنهان مي كنم ؟

نه

نگو كه آينه كدر شده

كه تو هر روز

رو به روي آن مي نشستي

ترانه مي خواندي و

تن ات را از عشق

مي رقصاندي

سر به سر ِ من ِ عاشق نگذار ، جان ِ من !

حوصله ي پشت كردن به آينه را ندارم

تنها

مي نشينم

تا كي از توالي ِ حادثه ي خورشيد و آب و آسمان

علي الطلوع پيدا شوي

تا همين كوچه را يك راست بگيرم و در آغوشم

مكررت كنم

مي دانم تن ات به گاهِ آمدن

عطرِ عاشقانه هاي مرا خواهد داشت

مي دانم

پس بيا و دست از سرِ اين فاصله بردار

مجيد گل محمدي

87.06.14