Sunday, September 27, 2009

عاشقانه-280

280
*****
بغض ِ محض
يكجا كه به بار بنشيند
خشت روي خشت مي شود ديوار
از قعر مرگ اندود درياها تا ثريا
بالا ،
نردبان ذهن من
تا هر خشت كه بشمارد
گلويم پاره مي شود
و اين پاييز
دلش مي خواست در ميانه ي ديوار
پنجره يا شكافي حتي باز باشد
تا اناري رازدار را بنشاند بر دستم
مهربانوي من
بغضي هست اما
ديوار ، منم
ذهن ِ من است اين ديوار
گفتنِ دوستت دارم آنقَدَر هم سخت نيست
به همان اندازه كه ذهنم را
آوار كني ،
من چون بت
مي شكنم
ميريزم بر پاي ات
88/07/05

No comments: