Tuesday, September 15, 2009

257

257
عاشقانه
*****
در زندان
آبستن شدم
در چارديواري بلند و با فشاري نا موزون
رَحِم در چشم و چشم آويزان پنجره اي كه دستم بدان نمي رسد
با شرمي مقدس اما
در زندان
آبستن شدم
و اگر باد شروع مي كرد به وزيدن
هرگزم پيرهني بر تن من يافت نمي شد
كه به او بسپارم
كلماتم را همه از پندار ِ آكوستيك ِ در و ديوار ربودند
فريادم را
و به طفلم با فر ِ موها
نام نهادم : فرياد !
تا لب پنجره لب هايم را هُل دادم
شكم ِ چشم ورم كرده در اين بستر ِ خون
قرص ناباروري اثرش را
بر دلم چسبانده
و بدين سان
منم آبستن
ز گناهي كه نمي بخشد شيطان
88.06.24

No comments: