Wednesday, September 16, 2009

259

259
عاشقانه
*****
اين چنين تجربه ي عشق
در همين شهر بزرگ
بر سر و چشم ِ در و ديوار
حك شد از نام تو و من
بر درختي كه هزاران بار
آمدند و رفتند آدم ها
اما
ننشاندند نشاني از عشق
ننمودند طواف،
من و تو دست گشوديم ، عشق فشانديم
و هوا بوي گــِــل و كاه گرفت
عشق باريد ، چشم مان تر شد
در مسيري بن بست
در همين شهر بزرگ
آمدند و رفتند آدم ها
اما
نه به مهري مشتاق
نه ز عشقي مفتون
من و تو دست به دست هم
تو ز مهري در چشم
من به چشمت مشتاق
تو ز عشقي بر لب
من به لب هاي تو مجذوب
در و ديوار و هوا بوي گــِــل و كاه گرفت
عشق باريد ، چشم مان تر شد
سنگفرش همين راه دراز
در همين شهر بزرگ
شاهد رج زدن خنده ي مستانه ي توست
برگ هاي درختان
چه كمك كردند
تا من از فرصت ِ جان دادن
بي گدار از سَرَك ِ عشق
نفست را بشناسم
و لبانم بوي گــِــل و كاه گرفت
عشق باريد ، چشم مان تر شد
روز ِ اول به خوشآمد گويي
در اتاقم
تو و صد بوسه و عشق كنارم بوديد
من و يك دنيا خواهش
و زبانم الكن بود
و بلنداي زمان به بلنداي قدت
بسترم را تا به ابد
وارث فهم تن ِ عريانت كرد
ز بوي گــِــل و كاه زندگي نزديك شد
عشق باريد ، چشم مان تر شد
روز اول به خوشآمدگويي
در اتاقت
همه ي پنجره ها عريان بود
چون تنم بر تن ِ تو
مُهر و موم نفسي از عشق
از كران ِ لب تو در كنار لب من
عرق ِ وسوسه ها
خيس از بهت ِ همين عشق
كه نه كم شد
و نه كم بخشيد
راز ِ اين حجم ِ فزاينده و بي غش چيست ؟
كه همان روز
به اشك شب و مهتاب
نقره داغ ِ تو شدم بر سينه
شد به نامت ثبت
خشت ِ آميخته از كا ه و گــِــل عشق
و تو هر وقت صدايم كردي
پر گداز از سر و سينه
تو ز چشمم فوران كردي
در همين شهر بزرگ
من و تو بانگ زديم
مشت گره كرده و دنبال بهار
سبز شديم
و به پاس آزادي
بوسه بر گونه ي پرواز زديم
من و تو دست زديم ،بال زديم ، همه جا جار زديم
تن مان بوي گــِــل و كاه گرفت
عشق باريد ، چشم مان تر شد
شهر من شاهد باش
تو نه آنقدر بزرگي كه چو عشقم
چشم در راه تو نشينم
آه در سينه نشانم
عشق در راه است
خسته اما مي رسد آخر
عشق من
از گذار و گذر حادثه ها ،
عشق من شاهد باش
من و تو راه درازي رفتيم
نام مان حك شده با نقش و نگاري همه جا
و زمان در پي ِ ما مي آيد
راه بسيار درازي در پيش است
و هنوز
نام مان
مانده تا حك بشود بر در و ديوار هزاران شهر و ديار
مانده تا عشق ببارد همه جا
مانده تا "ما "
بباريم
همه جا


88.06.25

No comments: