Tuesday, August 26, 2008

عاشقانه - 63

63

عــاشقــانه

*****

بر چشم هايم آب يخ مي ريزند
و دستان گشوده ام را مي بندند
اما انگار نه انگار
كه زنده ام
نه اين شعر من نيست
دستانم را باز كن
*
با چشماني گشوده و آغوشي باز
در كنار تو
آرميده ام

آه ، این شعر من است
در بستر روييدن
دل بسته گي از آن دست
كه فكر مي كنم
سحر كه بيدار مي شوي
به دنبال دكمه هاي پيراهني كه ديگر تن ات نيست
خواهي گشت
و به لب شاخه گلي خواهي داشت
كه من از باغچه مان بر چيدم
*
خواب بودي ديشب
و نفس ات
سينه من را مي سوزاند
ضربآهنگ فريبايي داشت
هزيان مي گفتي و دستان ات
مدام
چنگ در موهاي به هم ريخته ام مي زد
مي گفتي :
قطره
بخار
گذر
خسته
انگشتان ات همه در پوستم
رخنه كردند
من خيس بودم
و همان دل تنگي كه تو مي گفتي
و بيدار
باران مي باريد
با تو سخن مي گفتم
مي شنيدي ؟
صبح بر مي خيزي
با گوش هايم هر دو كر
و زبانم خاموش
و دو چشمم بسته
ز فرصت سوزي يك خواب دراز
خواب بودي اما من
همه شب غرق تو بود

مجید گل محمدی

87.03.11

No comments: