Thursday, December 11, 2008

عاشقانه - 172

172
عاشقانه
*****
· ديگر
چيزي نمانده كه بايد
بگذرم از آن
جــــز خود ِ خودم كه فكر مي كردم
سالها پيش
از آن هم گذشته ام
اما نه
انگار تمام خودخواهي من
در عاشقانه هايم يكجا
بهم پيوسته اند
چونان آينه اي تمام نماي
كه سخت مي گريد ، سخت مي خندد
و آسان مي شكند
لايه لايه رسوب مي كند
در تمام دلتنگي

- الان وقت اين حرف ها نيست !

· آهسته آهسته و سبك
مي كشم خويش را
و زير لب آواز مي خوانم

- هــي ! ، آخرش ؟

· آخرش ؟!
گوش ها و چشم هاي آشنا
از ابتدا مي دانند
آخرين حرف چيست و آخر قصه كجاست

- باور نمي كنم

· نبايد هم ،
با اين همه
آخرين در را كه باز كني
رؤيايي كه حقيقت يافته را خواهي ديد

- پس من كجاي تو ام ؟

· تو را با پاييز پيدا كردم
و تا درون هزار توي باور ها
با هم رفتيم
ملامت ام كردي
كه چرا سكوت را لمس كردم
و عاشقانه ها
بوي خيانت دارند

- دست هايت را به من بده !

· تنها به خاطر تو
اين دست ها را براي گشودنِ آخرين در نگه داشتم
مال ِ تو . . .
دست هايم براي تو

- بوي خواب هاي شبانه مي دهي

· يادت نيست ؟
دي شب كه قلاب بافتني
به خاطره اي شيرين گير كرد
شالگردني بلند دور گردنم پيچيد
و فراموشي ِ محض دچارم شد
خوابم برد

- چشمانت را ببند و آرام باش

· لب فرو مي بندم و چشم ها را نيز
دعا مي كنم
شكل واژه ها دور سرم مي پيچند
اشباح ِ نــِـي انبان بر دست
مي رقصند
آتش ِ رحمت دور من
حلقه زده
و سپاسم را با سجده بر آن مي نهم و مي بوسم

- دستم را بگير

· تا آتش ؟
فرشته اي تو
كه در باب ِ دوزخ
قصايد ِ بهشتي سروده اي با چشمانت ،
رو حم را بگير

- نه . . .
باشد ، تنها به خاطر تو
روحت مال ِ من

· ديگر
چيزي نمانده كه بايد
بگذرم از آن
جز تو
كه فكر مي كنم تا ابد
تمام خود خواهي هايم
در تو يكجا پيوسته
چونان آينه اي
كه سخت مي گريد و سخت
مي خندد . . .
مجید گل محمدی
1387.09.20

No comments: