Sunday, November 29, 2009

عاشقانه - 359

359
***
"براي خواب معصومانه ي عشق"
برگ و باران را
با تو پيوند زدم
و براي رازي كه نگفتم با هيچ
گوش و چشمي
شعر و آوازي
به نفس هاي تو دل بستم
بستري گستردم
و به تو مغرور ماندم
توسراپا از مهر
جامه گاني پاييزي بر تنم پوشاندي
من حريري مهتابي
بر تنت پوشاندم
من به چشمان تو عادت كردم
تو رعايت كردي
ناز شصت ِ عشق !
مهربانو !
خواب معصومانه ي عشق
لا به لاي شعر و لا لايي
آرام شد
من و تو
با باران
با ترانه
خواب مان برد
خواب
88.09.10

عاشقانه - 358

358
***
با صدايي آهسته
و كلامي موزون
و به ضربآهنگي نم ناك
مي شكافد لحظه هاي تنهايي را
نه شبق راه به مهتاب شبانگاه مي بندد
نه هراسي در برگ
كه ريزد به مسير جاده اي
كه آراسته است
از شميم گذر ناب تو و من بي تاب
همه ي حادثه ها منتظر و چشم به راه
تا بيايي
بوسه اي گرم نشاني به يخ ِ گونه ي غربت زده ي من ،
همه ي فاصله ها محكوم اند
به زماني كه بيايي و بميرند
به اندازه ي عشقي كه ميان من و توست
همه ي شب ها با همه ي مهتاب ها ، شبتاب ها
همه ي روز ها
با همه ي خورشيد ها
گوش چسبانده به ديوار گريز
كه صدايي آهسته
و كلامي موزون
هم به ضربآهنگي نم ناك
بشكافد اين ديوار ،
تا بيايي و من از شوق
دست بر گيسوي بلندت پر پيچ
عاشقت باشم و پروازكنيم
رو به آوازي كه هراسي نيست
از بي برگي
از بي رنگي
88.09.10

Saturday, November 28, 2009

عاشقانه - 357

357
***
لب نارنجي !
گيسو عسل !
گونه هاي شرمت سرخ
خم به ابرو !
چشم ِ حاشا كرده ي تو نا مهرباني را
انگشت ها به اشارت تا بُعد ِ سماع
رقصان
سينه ها آينه ي مرگ گريز و هوس انگيز
با دلت سخت
كه ترديدي نيست
تو و آغوش من و تنهايي مان
پيچك پيچ درپيچ پيچيده درپيچستان
زرد و نارنجي
طعم نارنج گس و نارنجستان
عاشق ِ عاشق
بوي باران
رنگ تو
لب نارنجي !
گيسو عسل !
گونه هاي بوسه خيزت مالامال
خِش خِش ما
ترجمان عشق
خِش و خِش
خِش و عشق
عشق و عشق
عشق
عشق
88.09.07

عاشقانه - 356

356
***
فقط به خاطر دلنوازي هاي تو
اينگونه مي شود كه پاييز
زاينده است عشق را چون رود
كه مي گذرد از ميان قلب من
و مي بيني كه چقدر آغوش
گشوده ام بر كف خياباني پر برگ
پر رنگ
با باران
كه حيف بود اگر نمي باريد در مسير من و تو
و حيف اگر بي نصيب مي مانديم ،
اگر چه كم اما
به وسعت آغوشم
مي بافم عشق را بر قامت تو
و اگر مي بيني فروتن نيستم در اين لحظه مرا ببخش
بي نقاب و بي پروا
در جست و جوي سبزينه هاي آماسيده در رگ برگ هاي احساس تو
با پاييز محشورم ،
با توروزي در ميان خواهم گذاشت
كه چه بايد ها در سرم پروردم
تا قراري باشم در دل تو
كه قرارت نيست مهربانو !
تا براي تو كه همه چيز و همه كس
رنگ و بوي دوري داشت
نزديك باشم ،
همه چيزت يعني عشق
عاشقت ماندم
با خودم گفتم مرد كوچك تو پدر نيستي اما
جاي اين واژه كنار عشقت خالي ست
مرد كوچك
جاي بي حوصله گي ، دلتنگي
جاي همسر
هم سر
سر ،
مرد كوچك
كوچك اما نزديك
جاي صد واژه ي " من "
يك " تو "
باش يك " تو "
و همينگونه كه پاييز در ميان تو من
عشق را
در خيابان با برگ ها و رنگ ها مي پاشيد
تو به من گفتي
با باران
جاي يك واژه ي خالي باش
با من

88.09.07

Sunday, November 22, 2009

عاشقانه - 355

355
***
مكث ِ اين ثانيه ها تاريخ را
چرخانده به سمتي كه چنگ مي زنند اين فرياد ها
آزادي را ،
گام ها را اگر درست بشماري
هماهنگ اند با چشماني خون آلود
بر پشت ميله هاي آب ديده به دست همين انسان ،
آي انسان ! اشرف مخلوقات !
تو چه كردي با آزادي !
آفرينش را تو چه تفسيري كردي از آغاز ،
تو نيآغازيدي كه به پايانش مي خواني
تو نبودي ، همه با هم خوش بودند
تو كه از بودت سنگ
با سر ِ هم نوعت تفهيم شد
آتش اما با فرياد سينه ها را پــُـر كرد
آهن از داغ تو با آتش آميخت
سينه ها مان بشكافت و صدا با بغض ، خاموش
در گلو با خون تر شد
انسان مــُــرد ،
مرگ امتيازي شد بر پيشاني
كه اگر بوي شهادت بدهي
و نماند نامي بر جا
هم ز فقدان اثر
تا علو درجات
در خاك خواهي خفت ،
تو كه با بودت
زندگي را دست بيمار و جنون ِ مرگ بخشيدي
تو كه بيداري ، آي انسان !
اشرف مخلوقات ! خَلقت كو ؟
تو كه در كنج طبيعت تنهايي
پاسخ فردا با تو
پاسخ كودك ها ، مادرها ، رؤيا ها
همه ي پاسخ ها با تو
با تو ام اي انسان !
خاطرت جمع ما به دريا دلبستيم .
88.09.01

عاشقانه - 354


354
***
هميشه با نگاه تو
ختم به خير مي شوند فاصله ها
و گام هاي بلند
كوبيده مي شوند بر پاشنه ي راستي ،
اگر به برگ هاي زرد و نارنجي
بي اعتنا شوي
به پاييز بر مي خورد
مگر اينكه همچون هميشه عاشقانه هايت را
با لبانت بنشاني بر برگ ها و بگذاري باد
با سليقه ي خودش
براي من هديه آورد .
كافي ست دستانت را تكان دهي به سوي من
آن وقت شاخه هاي من خيلي زود
ياد مي گيرند
وقتي كه عشق از ريشه ها مي رود بالا
چگونه بايد رقصيد ،
هميشه از نگاه تو احساس مي كنم
مرزي در كار نيست
مرگي هم
و خيلي ساده مي شود فهميد
اگر به چشم هايت بي اعتنا شوم
به عاشقانه ها بر مي خورد
مگر اينكه همچون هميشه بوسه هايم را
با لبانم بنشانم به چشم هايت
و بگذارم
با سليقه ي خودت به من نگاه كني
كافي ست يكبار پلك هايت را
ببندي و بازشان كني
آن وقت
بال هاي من خيلي زود ياد مي گيرند
وقتي كه عشق از چشم هايت مي بارد
چگونه بايد در هواي تو
بال گشود و پرواز كرد .
88.09.01

Saturday, November 21, 2009

عاشقانه - 353

353
***
با تب تو آتش مي گيرم
با تن تو
اوج
و چشمانت عجب حكايتي دارند
كه از نيم رخ
فرشتگاني هستند بخشايش گر ،
نگو
اگر كه فصل شخم رسيد
چنگي به حوصله نخواهي زد
كه بذر هاي اشتياق
از سر انگشانت به خاك اندامم
پاشيده خواهند شد ،
بگو
كه رهايي
ميوه اي ست نورسته
از عشق
اگر مراقب نباشيم اش
زمستان است كه مي آيد
و مي زند بر جانش
نگو كه ساده گي بيهوده ست
كه تنها يك واژه
نام تو -
براي زندگي
براي من كافي ست
بگو كه ساده اي با من
بگو كه ساده مي ماني
88.08.30

عاشقانه - 352

352
***
دزدي تو ، دزد !
يادت باشد كه نفس نفس زندگي را
و بود و نبودم را ربودي
حالا جزم كرده اي عزمت را
كه عاشقانه هاي مرا يكباره
در صندوقچه ي اسرارت بگنجاني
نامه هاي مرا دزديدي
هيچ نگفتم
باشد اما
دست بالاي دست بسيار است و
اگر قرار به ربودن باشد
قلبم به شيوه اي كه نخواهي فهميد
نقبي به قلب تو مي زند
و تمام آنچه عاشقانه ها از آن به سمتم مي آيد
يكجا به تاراج خواهد برد
88.08.30

عاشقانه - 351

351
***
ديگر بهشت را غبطه نمي خورم
و نخواهم گذاشت
تا تو قبله اش كني،
نه به آدم و حوا رشك خواهيم برد
ونه انسان را
كه به دنبال لحظه هايي دور از دسترس
عشق را صورتكي مي بيند بر چهره
كه گنگ مي خندد
اما
با صداي مهيب مي گريد ،
ديگر به بُهت ِ زمان تكيه هم نخواهيم زد
و نخواهم گذاشت تا تو در مسير رؤيايت
تنها نشسته و غم را مهمان باشي
براي آنكه با تو تا عمق لحظه اي فرو رفتم
كه ناخودآگاه بر زبان مان آمد :
عالي بود
خداي من ، عالي بود !
ترديد نمي كنم كه بهشت پيش ما عريان بود
و از جهنمي كه گذشتيم
بوي تعريق خاطراتي ناموزون مي آمد
و هر چه شوكران بر لب ها بود
واژه هايي ساختيم
كه فرياد مي شدند :
عالي بود
خداي من ، عالي بود !
88.08.30

عاشقانه - 350

350
***
جنين شش ماهه دارد تاب مي خورد
پيچ مي دهد لحظه هاي عاشقي را
بر بستري پاييزي
كه در آن دو انديشه ي عريان
بال گشوده اند
بر فراز غروب و ابري ايستاده
در آستانه ي افق
كه اين ترانه را براي تو بخوانند از زبان من :
You raise me up!
حالا نه معجزه اي در راه
نه فال و رمل و اسطرلاب در كف ،
خدا كند كه دو زانو نشسته باشي
به پيش چشمانم
و يا سرت به پاي من باشد
كه من نوازشت كنم
و شروع كنم به پُز دادن
– كه عاشق تو بوده ام ،
كه عاشق تو مانده ام -
و اين تن ها
تنهايي
ز پرسه هاي كوچه هاي آشنا
ترانه اي مي خوانند از دل :
كه چه بالا
چه بلند
پرواز مي دهي مرا
You raise me up!

88.08.30

Friday, November 20, 2009

عاشقانه - 349

349
***
همين قدر كه بوسه در چنته ي من است
با تو در ميان مي گذارم
براي آنكه نيست والاتر
از آنكه حتي اندكي داشته باشي و دريغ نكني
و فكر مي كنم نيست اندوهگين تر زماني
كه نداشته باشي و اصراركني
به آنچه در توان تو نيست
دانستن قدر ِ تو
به همان اندازه در من شوق مي آفريند
كه تو در پاييز و انديشه ي عشق
غلت مي خوري و هديه مي دهي
آشتي را و مهر باني را
به من ،
و همين قدر بوسه ي بي زبان را
كه پرورده ام به ساليان
با تو در ميان مي گذارم
براي روز هاي مباداي مان
و جاودانگي
كه راه مان ايستادگي ست
زبان مان
شادمانگي
88.08.29

Thursday, November 19, 2009

عاشقانه - 348

348
***
چقدر دُرنا از مسير خاطرات من و تو
به اين سمت مي آيند
تا لايه هاي كوچ
آرام يابند بر بستري پاييزي ،

آنك كه بال ها در جستجوي رنگين كمان و باران اند
پرهيز مي كنم از ديگرگوني در قلبت ،
رؤيا يت را بسپار به من
و طبيعت مرا تجربه كن ،

واگر دوست مي داري ام
دلبستن ات به من
شكرانه اي ست نه از خطا
كه دست ِ بر قضا
آفريده گشته ام براي تو
براي بار امانتي كه رؤيا يت را
بر دوش كشم
براي انهدام و آوار تن ها در تنهايي
با تنهايي
براي خو گرفتن در روزي باراني
در آستانه ي قلب ِ پر مهرت ،

چقدر آواز ِ اين دُرنا ها زيباست
چقدر زمين و زمان
به عشق ميان ما
مي بالد
و واقعه اي كه سال ها به انتظارش بودم
اكنون و پا به پا
با تو
در پيش رو مي بينم
88.08.28

Saturday, November 14, 2009

عاشقانه - 347

347
****
از صراحت چشم هاي تو
آسمان بي تاب تر مي شود
و هر بار كه دلم به خاطرت
تپيدنش مي گيرد
ابرها مي آيند بالاي سر مان
و شروع مي كنند به گفتگو
با زبان خويش
با ما
وقتي هوا
از مسير پنجره گذر مي كند
بوي تو مي پيچد
و ساده ترين حرفي كه مي توان بر زبان آورد
دوستت دارم ِ هر گاهي ست
كه هيچ گاه تمام نمي شود
الان به مرز پنجره نزديكم
و از هجوم تو لبريز
دلم تنگ و هوا هم كه باراني ست
88.08.23

عاشقانه - 346

346
***
كوه ها در حضور فاصله
يخ مي زنند
من و تو اما
از رسيدن دست ها مان به هم
گرم مي مانيم ،
مي شود ثانيه ها را رج زد
از عمق نگاهي كه ميان من و توست
و اگر انگشتانت
عاشقانه ها را آرام آرام ورق بزنند
نسيم ملايمي بر مي خيزد
كه از استشمام نام تو
جهان غمگين نخواهد ماند ،
چقدر پاييز
با تو زيباتر شده
چقدر چشمانم
ز رؤيت تو
شاد تر ند
چقدر حضورت
اعجاز دارد
88.08.23

Friday, November 13, 2009

عاشقانه - 345

345
****
نفس به شماره افتاده
نفس ها را بشمار
با حواسي لغزنده
كه شهر
لبريز لحظه هاي ست از ما
بي حضور تو و من ،
صندلي ها را بشمار
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
قاب هاي عكس را بشمار
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
برگه هاي قبض پارك بان را بشمار
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
و خيابان هاي اصلي و فرعي
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
پله هاي پارك
خط عابر
فنجان ها
يك ، دو ، سه ، ...
خالي
و چقدر جاده هاي بين شهري
روستايي
دريا
همه لبريز ند از ما
بي حضور تو و من
خالي،
بس كه جاي هر چراغ قرمز
ماه و خورشيد را رعايت كرديم
آسمان را پلك زديم
نقشه ي شهر فراموش شده ،
بين ديروز و همين فردا
مرزي نيست
از تو مي پرسم :
من و تو اهل كجاييم ؟
و زبان اين مردم
با كدامين فصل از سال
قابل فهم است براي تو و من ؟
گام ها را بشمار
خاطرات تو و من
روي هر صندلي و پله و هر كوي و گذر
منتظرند
قلب را بي ضربانش بشمار
يك .
هم به اندازه ي يك مشت ، فضا
تو در آن سرشاري
من از تو
و زبانش هرچه مي خواهد باشد
در همه فصل از سال
قابل فهم است براي تو و من ،
تو و من را بشمار
يك .
جا براي اين يكي آيا
در زمين هست ؟
پله اي
سايه سار يك درخت
جاده اي ، راهي ، كوره راهي صعب ؟
جا براي خاطرات اين يكي
هست آيا ؟
88.08.22

Wednesday, November 11, 2009

عاشقانه - 344

344
****
خط به خط كه از تو مي نويسم
نقطه نقطه
نزديك مي شوم به مفهوم تو،
تو كه با دو حرف شروع نشدي
كه با يك نقطه
خاتمه پيدا كني
اينجا و اكنون نشان مي دهند
به قيد مكان و زمان
تو آزادي
من در بند
پس
پشت ِ باشد و شايد كه در فردا مرده اند
پنهان نمان و بمان
با من
كه لحظه لحظه مي سپارم دل
به حال و هوايت
كمي تا قسمتي نم خيز،
نقطه نقطه مي بارم
و به تو مي چسبم
تو كه بي حرف آغازيدي
به جمع آوري من
در آغوشت

88.08.20