228
عاشقانه
***
زمان آن رسيد كه وصله زنم
خويشتن را
به احتشام حضورت
در آغوش،
نخورده مست لبان تو
ناشنيده حرف هاي تازه تازه عشق
در بهت همجواري دستانم
مشغول رازگويي و رمز يابي از پوستين احساست ،
هم آنزمان كه عقل زايل شد
و توأمانِ گره خورده ي من با تو
نشست مقابل آينه اي كه شكر خدا
پيدا بود
كسي به داد چشم من برسد
كه در نگاه تو مي دهد جانش را
و اي يگانه ي من ! اينك
به سِحر جاودانه ي مهرت
چگونه سر كنم شب را؟
88.04.08
No comments:
Post a Comment