225
عاشقانه
*****
قصه اي بي آغاز
از گلويي
تشنه ي بغض و به خون ، تر
يادت باشد
تا كلامي نشنيدي
به قضاوت ننشيني اما
آسان مگذر از فصل
از پل
كه به نام گام هايت
رمز اين فاصله را مي داند
و هر آن نقطه كه مي آغازي را
با ضرب همين دشنه و دشنام
از ياد مبر
از ياد مبر دستاني را
كه به آواز رهايي جان دادند
تا بيآغازي
قصه اي نو كه در آن
مردن ، آزادي ست
و خدايي كه پشيمان است از خاموشي
كه هنوز آتش
آرزو را به جهنم مي رانَد ،
دختري بر خاك
با گلويي آغشته
تشنه ي بغض و به خونش ، تر
با دلش مي گفت :
جان من ! پرواز !
88.04.02
No comments:
Post a Comment