Sunday, June 14, 2009

عاشقانه - 219

219

عاشقانه

*****

ديگر شعرهايم به تو عادت كرده اند

و هر بار كه پلك مي زنم

دريا را يكبار نشانم مي دهي

و خاموشي محض و گرم اندامت را

يكبار

آخر به پاي اينهمه صبوري

كه بر من حكم مي كني

دلي را به خاك مي سپاري

دلي را وعده مي دهي

و اگر هراس نبود از ماندن

تا مردن

از رفتن نيز مي ماندم .

حالا و تنها

عشق مانده كه نثارت مي كنم

و مي خواهم با هر بار پلك زدن

مسافر ِ كوير اندامت باشم ،

آنقدر توشه بر مي دارم

كه آوازي اگر پَر زد

هنوز آينه اي باشد

به تكرار چشمانت

و آن وقت

تو را و مرا

در قصه هاي تابستان مي نويسند و مي خوانند

آنچنانكه مردي با چشم هايي عاشق و آفتابي

از گيسوان زني شب پوش و هر بار عاشق تر

ترانه اي مي ساخت

هديه اش مي داد بر آب

آنچنانكه مردي عاشق

تنها

نام آن پرنده ي كوچك را

بر لبان زن مي كاشت

88/03/24


No comments: