219
عاشقانه
*****
ديگر شعرهايم به تو عادت كرده اند
و هر بار كه پلك مي زنم
دريا را يكبار نشانم مي دهي
و خاموشي محض و گرم اندامت را
يكبار
آخر به پاي اينهمه صبوري
كه بر من حكم مي كني
دلي را به خاك مي سپاري
دلي را وعده مي دهي
و اگر هراس نبود از ماندن
تا مردن
از رفتن نيز مي ماندم .
حالا و تنها
عشق مانده كه نثارت مي كنم
و مي خواهم با هر بار پلك زدن
مسافر ِ كوير اندامت باشم ،
آنقدر توشه بر مي دارم
كه آوازي اگر پَر زد
هنوز آينه اي باشد
به تكرار چشمانت
و آن وقت
تو را و مرا
در قصه هاي تابستان مي نويسند و مي خوانند
آنچنانكه مردي با چشم هايي عاشق و آفتابي
از گيسوان زني شب پوش و هر بار عاشق تر
ترانه اي مي ساخت
هديه اش مي داد بر آب
آنچنانكه مردي عاشق
تنها
نام آن پرنده ي كوچك را
بر لبان زن مي كاشت
88/03/24
No comments:
Post a Comment