147
عــاشقــانه
*****
شب شكن مي شوم از جــُـرم ستايش
من به مضراب ِ حزين ِ عشق
بي ترديد
تا صبحدمي مست و يگانه
بر مي بندم
كوله بار تنهايي را
و در اين كوچه ي مشتاق
همه ي درها را خواهم زد
اي به پاخيز شب ِ رسوايي !
با من ات ذكري هست انگار
تا نفس هست بـِـدَم
غم شكن اينجاست
اين همه پنجره بسته
با صدا ها خاموش
من در اين كوچه ي مشتاق
رازهاي ام را
بند به بند از حفظم
مي توان فكر نكرد
مي توان آرام آرام
با همين زمزمه ها سَر كرد
اي غريبانه به هر چشم نگاه !
چشم هاي تماشاي مرا برچين
كه همين حوصله ي پلك زدن
بي جان است
مجيد گل محمدي
87.08.18
No comments:
Post a Comment