146
عــاشقــانه
*****
شايد تو بفهمي
روزهايي كه سه سال ِ پيش
بين خورشيد و زمين فاصله مي افتاد
توجيه نداشت
و همين روز ها بود
كه زمين ايستاد و من به جورش
چرخيدم
هم به سختي اما با زمان فهميدم
نه به اندازه ي مرگ اما
بي حكايت ، بي شكايت جنگيدم
بي دليل ِ ماندن
به دليل ِ بودن
گردشي نا موزون بر مداري بي مدارا
و چه ويرانگر ...
ويرانگر
ويرانگر
نه ز حسرت ، نه غرور
نه فقط از عشق ، با عشق
نه فقط بودن
كه نه دانست و نه فهماند
ز بودن
يك تقابل با حروفي پر رنگ
و صدايي ناهنجار
نه گذشت و نه گذاشت . . .
با همين تقسيم ، حاصل اش مبهم شد
ضرب ِ معكوس به مجذور ِ من و من
و كسي فكر نكرد
صورت ِ مسأله اي را كه فريبش پيدا بود
و كسي فكر نكرد اين سؤال ِ جغرافي
پاسخي تاريخي داشت
و كسي فكر نكرد فهم ِ قانون ِگرانـِـش
نه فقط با سيب است
كه سَر هم پـِـي ِ اثبات حقيقت
بايد اين واقعه را دريابد
باور كن !
با همين هندسه ي ذهن ، رنجي نيست
نه از اين تنهايي
نه از اين تفسير
كه سكوتم يعني ؛
نفسي مي آيد ، شـُـكر
با مداراي زمان
همه جا امن و امان است
اين منم
كه از آن ديروز
امروزم
و بدين امروز
فردا ها
كه اگر باشند
كه اگر باشم
مي مانم
مجيد گل محمدي
87.08.16
No comments:
Post a Comment