و ببین خویشتن ات
که به سنگینی ِ این بار غمت
هشیار است
راحت باش
این تن
قانون ِ طبیعت را می داند
چه به گاه آمده باشی
چه به ناگاه
من به این همرازی
دلشادم
87.09.09
157
عـاشـقــانـه
*****
فلسفه ي من
درهر پاييز مرور مي شود
هر بار پر رنگ تر و به تعبيري پخته تر
و اين برگ ها به غارتي هميشه گي و غريزي
تمام عاشقانه هاي مرا
دست به دست هديه مي دهند
اينگونه ام شناور در روزگاران
كه تا كنون
هزاران هزار برگ روياندم و
عاشقت ماندم
بي آنكه بداني چگونه
كه مست بايد بوده باشي تا بفهمي
چيستم !
من تمام شناسه هاي تو را دريافتم
و با هر پاييز
تغيير لحن نوازشگر چشم هاي تو را
خوب فهميدم
نقطه اي را پيدا كردم
كه ثابت ِ روزگار
-مرگ –
كمين ِ لحظه هاي مرا
نشانه مي گيرد
و به لبخندي از تو
بي رمق مي ماند
با دقت مرا مرور كن
نگاه تازه اي دارم اين بار
مجيد گل محمدي
1387.09.02
156
عـاشـقــانـه
*****
زمان زمان پرواز است
وقتي كه مي خواني ام ؛ - بيا ! –
با همين دست ها
آبي به صورتم مي پاشم و بر مي خيزم
وقتي كه مي خواني ام ، مي پرم و مي دانم
بايد سكوت كنم
و به عاشقانه هايم
و به خواب هايي كه تو ديده اي
گوش بسپارم
آرزومي كنم سزاوار شوم
تا حقيقت ِ تو را
براي ابد
در خويش نگاه دارم .
مجيد گل محمدي
1387.09.01
155
عـاشـقــانـه
*****
نشانه اي يافتم
كه راهم كشيده شد تا رفتن
گفتم براي حقيقت
يك راست همين كوچه را تا انتها
خواهم رفت
هم مسير جوي آب
رفتم
حقيقت تنهايي سخت است
اگر كه چشم بر بندي و نفسي عميق
سينه ات را پر كرده باشد
مي فهمي
نگاه داشت چيزي در سينه
سخت است
نگاه داشت تصويري در چشم
نگاه داشت كلامي بر لب
سنگين
سنگين
تنم توان كشيدن اين جامه را نيز
نمي يابد گاهي
زين سان
در انتهاي كوچه
همين كه جايي يافتم
تمام اندوخته ام را وا نهادم
پيچيدم و اكنون
نه سنگيني كلامي
نگاهي
نه زنگ نوازش گر صدايي
بي ردايي بر تن
تنها چيزي كه با خود دارم
تويي و تو . . . بس
مجيد گل محمدي
1387.08.30
154
عـاشـقــانـه
*****
تو با دستان من هيچ گاه
به باد سپرده نخواهي شد
ببين مداراي چشم مرا
در بهت فاصله ها
كه با نيم نگاهي عاشق
نيم نگاهي كاشف
مي پايم ات به راه . . .
باد ِ هميشه دوست با يادت
اين بار
با خيال ِ بردن ات ، هميشه گي
تند تر خنديد
غافل كه در كنار واژه هاي حاصل خيز
بين تو و من
از هم گسيخت . . .
در به در !
مجيد گل محمدي
1387.08.28
عــاشقــانه
*****
بي خبر از من نمان ، پاييزم !
كه اين روز ها مي فهمم
فاصله
واژه ها را ساده تر مي بيند
چشم هاي من به جاي دست هاي تو
شعر مي ريزند
انگار
آب از آب تكان نمي خورد كه هنوز دردور دستي
نشسته اي و گسيل واژه هاي مرا نظاره مي كني . . .
اين خش خش شعر هاي من است
زير پاي كوچه ها وجاده ها و شهر هاي بين راه
لب تر كني به گوش ها مي رسد
ساده گي
ساده گي
ساده گي محض
از امروز نقشه ها عوض شده
پيچ پيچ راز هاي تو
به شعر هاي من رسيده است
در انتظار باش
مجيد گل محمدي
عــاشقــانه
*****
آزاديمجيد گل محمدي
عــاشقــانه
*****
حيات ِ من
به نيروي ناب ِ تو
در جست و جوي حقيقت است
بيدار باش ِ مهر ِ پر رنگت
آغوش گشاده و بوسه مي طلبد
به گرمي ِ اندامت
و اگر عشق يارا باشد
تا فراز ِ شادماني
قـــَــد مي كشم ز خاك و
بيكرانه مي شوم
در تو
مجيد گل محمدي
87.08.22
150
عــاشقــانه
*****
149
عــاشقــانه
*****
از وراي ثانيه هاي ولنگار
و حرف هاي متروكه
دلم براي خنده هاي تو تنگ مي شود
درنگ نكن و لبخند بزن
گر چه كم يافت مي شوي و من
در بودن و نبودن ات
گاه مي رنجم و گاه دلشادم
اما دوباره و چند باره
ميان مرگ و زندگي
عشق ِ عتيق ِ تو را
با خاكساري ِ رغبتم
هــي بارور مي كنم
با اينهمه دريغ ام مدار لبخندت را
من بي زمان و بي مكان
دلتنگم
مجيد گل محمدي
87.08.20
148
عــاشقــانه
*****
در كنج اين گذر
جايي ست كه هر شب
نفسي تازه مي كنم از فرط خسته گي
در تير رس نگاه تو
شايد اگر عبوري در كار نبود
يك قهوه ي داغ
مهمان من مي بودي
تا همه چيز بوي فال و هم تماشا بدهد
من آوازهايي را به خاطر دارم
كه با آنها به سراغ ات آمدم
و ديده ام چشم هاي تو هر هجا را
چگونه با ني ني زيبايش مي رقصاند
هميشه خسته از سفري
اما جاده اي كه تو را دور مي دارد
از من
هيچ دوست نمي دارم
با اين حال
هميشه كه بيايي جايي هست
كه بنشيني
نفسي تازه كني
خواه بماني
خواه . . .
مجيد گل محمدي
87.08.19
147
عــاشقــانه
*****
شب شكن مي شوم از جــُـرم ستايش
من به مضراب ِ حزين ِ عشق
بي ترديد
تا صبحدمي مست و يگانه
بر مي بندم
كوله بار تنهايي را
و در اين كوچه ي مشتاق
همه ي درها را خواهم زد
اي به پاخيز شب ِ رسوايي !
با من ات ذكري هست انگار
تا نفس هست بـِـدَم
غم شكن اينجاست
اين همه پنجره بسته
با صدا ها خاموش
من در اين كوچه ي مشتاق
رازهاي ام را
بند به بند از حفظم
مي توان فكر نكرد
مي توان آرام آرام
با همين زمزمه ها سَر كرد
اي غريبانه به هر چشم نگاه !
چشم هاي تماشاي مرا برچين
كه همين حوصله ي پلك زدن
بي جان است
مجيد گل محمدي
87.08.18
146
عــاشقــانه
*****
شايد تو بفهمي
روزهايي كه سه سال ِ پيش
بين خورشيد و زمين فاصله مي افتاد
توجيه نداشت
و همين روز ها بود
كه زمين ايستاد و من به جورش
چرخيدم
هم به سختي اما با زمان فهميدم
نه به اندازه ي مرگ اما
بي حكايت ، بي شكايت جنگيدم
بي دليل ِ ماندن
به دليل ِ بودن
گردشي نا موزون بر مداري بي مدارا
و چه ويرانگر ...
ويرانگر
ويرانگر
نه ز حسرت ، نه غرور
نه فقط از عشق ، با عشق
نه فقط بودن
كه نه دانست و نه فهماند
ز بودن
يك تقابل با حروفي پر رنگ
و صدايي ناهنجار
نه گذشت و نه گذاشت . . .
با همين تقسيم ، حاصل اش مبهم شد
ضرب ِ معكوس به مجذور ِ من و من
و كسي فكر نكرد
صورت ِ مسأله اي را كه فريبش پيدا بود
و كسي فكر نكرد اين سؤال ِ جغرافي
پاسخي تاريخي داشت
و كسي فكر نكرد فهم ِ قانون ِگرانـِـش
نه فقط با سيب است
كه سَر هم پـِـي ِ اثبات حقيقت
بايد اين واقعه را دريابد
باور كن !
با همين هندسه ي ذهن ، رنجي نيست
نه از اين تنهايي
نه از اين تفسير
كه سكوتم يعني ؛
نفسي مي آيد ، شـُـكر
با مداراي زمان
همه جا امن و امان است
اين منم
كه از آن ديروز
امروزم
و بدين امروز
فردا ها
كه اگر باشند
كه اگر باشم
مي مانم
مجيد گل محمدي
87.08.16
145
عــاشقــانه
*****
آن به آن ِ اين فاصله را
خوب مي شناسم
چون كف ِ دستانم
از ناگهان ِ اضطراب گرفته
تا بي گمان ِ رفتن
بي قرار ِ چشم بستن
دم نياوردن . . .
حتي طنين ِ گوش نواز قلبت را
دورادور
تفسير مي كنم
هم اگر اندوه بُني
به كمين باشد باز
چشم از فراز ِ ديدگان ات
بر نخواهم داشت
هميشگي شدي ، اي تو
در من
و فاصله هم كاري نكرد جز كارستان
- تو را مي گويم –
جاودانه كرد در من
مجيد گل محمدي
87.08.15
144
عــاشقــانه
*****
چند روزي ست
صداي تو پنهان شده
در دور دست هاي اين ديار
پيوند خورده ام با آسماني كه رنگش
در سرزمين ِ تو نيز اين رنگ است
و دلخوشي ام باراني ست
كه مي دانم بي تن پوش
درآن مي رقصي
با اينكه شب نشين ِ ستاره هايي شدم
كه به چشمانِ تو مي مانند
اما هميشه فكر مي كنم
هماني ماندي كه براي ام بودي
زود باور نيستم ، نه
تو هماني كه براي ام بودي ، آري
تنها كمي به افق نزديك تر شدي
همين
مجيد گل محمدي
87.08.14
143
عــاشقــانه
*****
از زماني كه با تو آميختم
امواجي از مسير نگاه ها
سرازير مي شوند
حرف هاي خودماني ، مدام
غلت مي خورند در حوالي اين اتاق
پژواك ِ اين حروف
عاشقانه مي شود و پنداري
قرار نيست ديگر شبي تا صبح
خواب بيايد به چشمانم
نفس درنگ نمي كند
مي آيد ،
مي رود ، تند و تند
بي امان مرا وا مي دارد
مبهوت بمانم در تو
تا فراموش نباشي كه روزي در پاييز
آئينه اي آوردي به همين نزديكي
با نيم رخي آفتابي
نيم رخي مهتابي
بي صدايي حتي ، عشق گشتي
ماندي
مجيد گل محمدي
87.08.13
142
عــاشقــانه
*****
نه مي شود ميان اين چند خط سياه
محصور ماند
و نه اين زمزمه هاي موهوم
مرز مي سازد ميان ِ من و تو
كه همين چشم به دريا دادن
هم صدا با باران
باطل السِحر كند قفلِ در و پنجره را
همسُراي تو، منم
گوش كن اين نغمه ي من
كه نفس مي كشم از هر روزن
نورِ پيداييِ پرواز بلندت را . . .
كه همين زمزمه ها ،
فاصله ها
نتوانست تو را كم كند از
خاطرِ من
مجيد گل محمدي
87.08.12