Tuesday, May 4, 2010

MajidGolmohammadi-396


396
****

در بوته ي تنهايي خويش

از رنگ ها و رنج ها

با خدايي كه به انگشتان ساخته ام

حرف تقدير را مي كشم پيش

عاقبت عاشق مي دهم جان

رو به روي تو

كه در اين فاصله ، بي غم

ذهن ِ پيمودن نيست

غافل از عشق نخواهم ماند

چشمي

آفريدم آفرينش نه خدايي بود-

كه نگاهي نگران باشد

آفريدم با دست هايم

تا خدا دريابد

قلب خنياگر من

به نگاهي از تو

مي شورد ،

اشتياقي در سكوتم پروردم

تا خدا دريابد

با زبان ِ بي زباني مي شود عاشق بود

و به خاك عادت دادم

تن به آغوش فريبي ندهد

وعده اي هم به بهشت ،

تا خدا دريابد

وعده هاي سرِ خرمن

كهنه كهنه بر باد اند،

آتش را

پروراندم كه خدا دريابد

سينه هايي كه در آنها داغي ست

به چكيدن از چشمي شعله مي گيرند

مي سوزند

و خداي غافل

به زمان امر نمودند : نه ايست !

من زمان را بخشيدم

به گناهي كه نبخشيد خدا

اين خدايي ست يا خدا نيست ؟

طرحي كه تو نا غافل

سر از اين واقعه بيرون كردي

تا كه من دريابم

عشق

اتفاقي نيست

تا خدايان به خدايي عادت دارند

من به اين ساده گي ام

دل خوش

تا خدايان دريابند

عشق

عادت نيست


89.02.13


No comments: