446
عاشقانه
***
عاشقانه
***
در گوشم
به پیشباز من می آیی
و لحظه لحظه آفرینه های دلت را
با لبان ات می نشانی
بی جناب رخصت
تو
بی پروا ترین شعری
که می فرمایی : باران
و من از بی شمار روز و شب بیدارم
اما تورا هر جور می بینم
دوست می دارم
اندازه ی آن قطره های نا باریده و
این قطره های باریده از عشق
در من حضور خواهی داشت
آتش می گیرم
سکوتت اگر مرهم باشد
چشمانم را می بندم
و لحظه های ات را گوش خواهم داد
می فرمایی : پاییز
به پاییز می روم
تا واژه های قلب من
در پیش پای ات
برگ ریزان کنند
89.07.10
No comments:
Post a Comment