Tuesday, August 11, 2009

عاشقانه - 246

A True Story About Love
246
عاشقانه
***
بی چهره بی نقاب
آموختم چگونه بمیرانم خویشتن را
و گاه ِ مردن
حلول کنم در مرز چشمانی که می بارند
از عشق ،
به نام تو
که نوشته هایم وصیتی عاشقانه اند
نه از سر ِ تسلیم
که سهم خویش را با تو قسمت می کنم
چگونه از تو نهان توانم کرد
که فصل ها رفتند و می روند
روزها دارند پیر تر می شوند
و در قلمرو باد
دست هامان به آسمان عادت کرده اند،
طبل های تند
بَدل به نغمه های بارانی شده اند
چگونه پنهان کنم
زیستن با تو
در رود جاری زمان
من را چو پیچکی دست آموز
به خاطرت
می رقصانـــَـد ،
اکنون تهی از نام
در جذبه ای سوزان
در تو
با تو
آغشته
آرام و سر تا پای
برهنه
به حوصله ی آینه نزدیکم
و باز نخواهم گشت
به عصر یخبندان .
88.05.20

No comments: