204
عـاشـقــانـه
*****
دلم گرفت که بامدادان به تاریک نای
نفیر زدند و یادم نمی آید از کجا
هراسناک و عریان
بریده شد تاب و توانم از سرنوشت و
سپرده شدم به دو دست آسمان و زمین
قرار ِ مطلع آفتاب بستند و بشارتم دادند :
انسان
اما همیشه ی شب دراز ماند و بر نیامد حتی
ماه،
سکوت جسارتم را گرفت ازمن هرچند
فریاد می زدم برای شیر ِ حلال
آری
باورم شده بود که باید می آمدم
و می مانم
زمان فقط تناسخ ِ اندام و چهره را
نشانم داد
و من صبور تر از دهر ِ دامن گیر
نمک نخورده وفای روزگاران را
به لحظه لحظه ی زندگی بخشیدم
بلندای قامتم اسیر ِ سایه ی من شد
لبان دوخته ام
رسالت شان را به چشمانم دادند
غروب برای عافیتم دعا می کرد
طلوع شفاعتم را به آسمان
ریسمان می بست
و نامم نهاده شد به بزرگی
به اذن و اذان در گوش
آرام
که ناشنیده بمانم برای ابد
و دانستم
برای رفتن آمدم
و نمی مانم
1388.01.21
No comments:
Post a Comment