185
عـاشـقــانـه
*****
از تو
تا دستان آفرينش
به اندازه ي مشتي خاك
گرسنه ام
حسرت به دلم ماندكه يك لقمه
از دهان هفت توي اين دالان
بربايم
و اگر اين باشد
با تو قسمت خواهم كرد
زندگي را
تا فرو بلعيم اش.
روز هاي غريبانه گذشتند و تو گذشتي و من نيز
لحظه هايم را
با تو فرو بلعيدم و قــِــي كردم
اين شكوه خلقت را،
تو همان حادثه ماندي
كه طنين ِ مِهر پيچاندي در شبان قير اندود
با ماه
با پاييز،
تو كه سُر خوردي
از غبار راه و به مشتي خاك
اشتهايم را سر ريز كردي،
سر ِ سجده فرود آوردم من
نتوانستم كه در اين ظلمت ِ مرگ آلود
دل نهم تنهايي را،
حاصلش كوبش و ضربآهنگي شد
كه هم اينك من و تو
با مشتي خاك
بر لب آتش
بر دل
آب
و به چشمان
طوفان داريم
مجيد گل محمدي
1387.11.12