16
عــاشقــانه
*****
حيات خويش را به تو مي بخشم
كه ساليان سال
به سان انبوه دانه هاي انار
تمام انديشه هايم را
درون خويش گنجاندي
و در كشاكش اين شب كه حلقه مي زند بر آسمان
تا سر خم كنم به خواب
رسوا شبي كنم اين شب را
مجید گل محمدی
85.09.30
16
عــاشقــانه
*****
حيات خويش را به تو مي بخشم
كه ساليان سال
به سان انبوه دانه هاي انار
تمام انديشه هايم را
درون خويش گنجاندي
و در كشاكش اين شب كه حلقه مي زند بر آسمان
تا سر خم كنم به خواب
رسوا شبي كنم اين شب را
مجید گل محمدی
85.09.30
15
عــاشقــانه
*****
چه راه درازي ست
پيمودن اين شب
گذشتن از حصار تنهايي
چه شب بلندي ست اين شب
دير مي خوانمت
دير هنگام نگاهت مي كنم
كه من
به دشواري در نَورديدم چه روزها و شب ها را
زمانهايي چوبين و معلق
به سان پلي در ميان كوهساران
چه راه درازي را پيموده ام من
كه به اين شب رسيدم من
شبي كه بيدارترين ستاره ها را
در دل نهفته ست
گذشتم از حصار تنهايي
و گاهي كه به آسمان نگاه مي كنم
ماهِ پوشيده به شولاي آرامش را
هم بستر خويش مي بينم
با تن پوشي از زمستان
در اين ژرفاست كه زمان ادامه مي يابد
عشق مي چرخد
مجید گل محمدی
85.09.30
14
عــاشقــانه
*****
با نگاه زلالت اي بانوي آفتاب
حس خويش گستردي
- بي كه به تمامي بدانم اش –
غنچه ها شكوفا كردي
- بي كه به تمامي بدانم اش –
تنها
تنها
به نوشيدن لب هايت
تكلم گمشده ام را باز يافتم من
ناب بوده اي براي من
چون گوهري كه سالها
از جستجوي راه هاي بي انتها
در پي اش بودم
مرا صدايي نبود
تا تو در آمدي
و اندرون خونم به گردش اوفتاد
از عمق قصه هايي كه ورق ورق
غوطه مي خوردند در آب
تو
چون پري دريايي آرام و بلند
سر برون كردي و
قرارم بردي
آن دم كه از دل نيستي
چشمان وسيع ات پديدار گشت
و در ميان شر شر باران
دستت به بازوان من آغشته شد
تنها
تنها ترنم يك سروده بود كه قلبم را گداخت
حضورت بشارتي ست
مرا بخوان
مجید گل محمدی
85.09.29
13
عــاشقــانه
*****
بازوانم را مي گشايم
رو ردر روي تو مي ايستم
مي چرخم و مي چرخم
در دوران اين ثانيه ها و ساعت ها
به گرد تو مي چرخم
تا غروب يك روز شور انگيز
مي لولم
در اعماق اشتياقي كه به تو دارم
و چنان سر مستم
كه نه در انتظار ثانيه ها و ساعت ها
كه به پلكي زدن ام
طاقت فاصله اي در من نيست.
بردبار و فروتني
و مهربان
در شانه هاي به هم پيوسته مان
و در نگاه هاي به هم دوخته مان
دوستت دارم
اي يگانه ترين
مجید گل محمدی
85.09.28
12
عــاشقــانه
*****
مرا احاطه كرده اي
و رويايي ندارم كه بدان خيره بنگرم
روشنايي در وجود من است
روح ام را و جان ام را
به تمامي
احساس مي كنم
چه شكوهمند است
ترانه اي كه مدام در گوش ام خوانده مي شود
و ديگر به دنبال پناهي
سايه ساري
نمي گردم
كه غرقه در نورم
زين سان است كه من
بزرگ مي شوم
نفس مي شوم ، از تو
كه به گسترده گي قامت كهكشاني و
مرا در خود فرو برده اي
مجید گل محمدی
85.09.28
11
عــاشقــانه
*****
تو اي زيبا
سيماي آفتابگون
و سينه هاي گندمگون ات را
عريان كن
مهرا س كه من و تو
زماني در بند باشيم
از شب پروا نيست
از روزگاران نيز
آغوش دريا گون ات را بگشا
مهراس
كه من و تو را در انزواي جزيره اي متروك برهانند
چرا كه من و تو
زاده شديم از براي آزادي
چرا كه من و تو
زندگي را به تمامي سر كشيديم
در زماني كه به اندوه نشستند
ديگراني كه به شادي هامان مبهوت بودند
مجید گل محمدی
85.09.21
10
عــاشقــانه
*****
مردی که اکنون در برابر تو نشسته است
در حیات خلوت زندگی
به جستجوی گلدانهای شمعدانی ست
که از کوچه پس کوچه های شهر تو
پیدا کرده است .
با لبخندی که تو بر لب داری
تنها
نشانه ی شادی به او نمی دهی
که دلتنگی را در قلبش
خواهی کاشت
صبر کن صبر کن
بزودی آخرین واژه ها شنیده خواهند شد
وقتی که دست های تو
تنها
به دست های اش دوخته شده باشد
آنگاه
آخرین کلام را نفس ها خواهند فهمید
و چشمی گشوده نمی ماند
مجید گل محمدی
85.08.09
09
عــاشقــانه
*****
شکوفه می کنی و گلبرگ می گشایی در نغمه
تا بیست فرسخی ِ اینجا
سدی نیست
ترانه گویی همین نزدیکی هاست
در باغ
می توانم صدای نفس هایت را بشنوم
می دانم تو نیز
پنجره ها را می بینی
بیا همدیگر را به خاطر این وسوسه ها
سرزنش نکنیم
این به هم رسیدن در اختیار مان نیست
گناهی بر دوشمان نیست اگر
قربانیِ ما خونی در رگ ها نداشت
مجید گل محمدی
85.08.08
08
عــاشقــانه
*****
آن دم که من بمیرم
دستانِ تو را بر چشمان خویش
می خواهم
نور و گندمِ دستانِ عاشقِ تورا
می خواهم
تا طراوت خویش را دیگر بار
بر من عطا کنند
می خواهم لطافتی را احساس کنم
که سرنوشت ام را تغییر داد
مجید گل محمدی
85.08.06
07
عــاشقــانه
*****
تنِ تو
بی پروا نفس نفس می شود
به جستجوی من
بی که بیندم
کامل می کند خوابم
به گونه ی گیاهی منتشر
درظلمات
خم می شوم روی آتش اندام شبانه ی تو
و پستانهای پاییزی ات
و دستهای سرمازده ی من
با کشاکش ترنم شبانگاهی
هم کوک می شوند
مجید گل محمدی
85.08.05
06
عــاشقــانه
*****
و اينك
تو
از آنِ مني
بيآرام با رؤياهايت در درون رؤياهاي ام
عشق
درد
كار
بايد اكنون به خواب روند
شب
انديشه هامان را به چرخش ناپيدايي
وادار خواهد كرد
و چنانت در آغوش خواهم كشيد
كه در آن
به سان شاخه گلي
به عريانيِ رستاخيز
از عطر خود سيراب ام كني
مجید گل محمدی
85.08.02
05
عــاشقــانه
*****
تو را نامي نتوانم نهادن
چشمي
گوشي
زباني
دستي يا پايي براي تو تصور نتوانم كرد
چرا كه خود از هيبتي شكل گرفته اي
كه مي توان نفس كشيد
حيات را تجربه كرد
و عشق را ديد
چه نامي بر تو خواهم نهاد
براستي
تو را چه خواهم خواند
مجید گل محمدی
85.08.01
04
عــاشقــانه
*****
مرا
ستاره ی دیگری نیست
تو تکرار تکثیر جهان منی
دهان من
از ذات تو پر شده است
یگانه ای و
تعبیری به اندام یک بوسه
مجید گل محمدی
85.07.30
03
عــاشقــانه
*****
از اندرون این دلِ خسته
هیچ کسی سر بر نمی کند بیرون
که نه عرصه ای ست برای جولان
و نه دامگهی برای حضور
تنها در این میانه
تویی
که مانده ای برای ام و آنهم
آینه وار ایستاده ای در برابرم
می طلبی و به خویش ات می خوانی
می ستانی و به پیش ام می رانی
مجید گل محمدی
85.07.28
02
عــاشقــانه
*****
و من در تعلق ِ تو
از راهی به راهی افتادم
تا به پنجره ی تو رسیدم و تو
زمزمه ام را حس کردی
بدون دانستن یا هستن
حیات جوشید میان دستان ات و من فراز آمدم
از دریا به شادمانی ِ تو
مجید گل محمدی
85.07.27
01
عــاشقــانه
*****
گویی به حال عشق بودم
با تـــــــــــو
که گفتمت
بیا با من
گویی به حال مرگ بودم
که هیچ کس ندید ماه را درون چشماتم
. . .
یا سکوت دلم را که تو را
خواست
نمیدانم
آی عشق بیا
بیا با من
گره گشودی وپژواک صدات
دلنشین بود که گفتی
بــــیا بــــا من
مجید گل محمدی
85.07.24