Wednesday, January 13, 2010

عاشقانه - 376

376
***
وقتي تو از فراز تپه اي كه در كمين صبح خوابيده است
پر مي كشي و بالا مي روي
در دهستان تنم كه نه آبي مي جوشيد
نه درختي سر سبز مي روييد
كِشت با همه خوابآلودگي و رخوت خود
از شياريدن نورت
جان مي گيرد
و همين جا كه نفس هاي تو بر سينه ي من مي پيچد
ز آرامش تو
طبل ها همه از قلب من آويزان
فكر عصيان ِغريب اند
ز كوبيدن مشتي
كه صدا مي كند از عشق ،
در همين لحظه ي موعود به هم مي پيونديم
آسياي نان ، نقش ِ خود را با آب مي سازد
عشق بُن ها ي من و تو مي رويند
خس و خاشاك ِ پليدي را
مي سپارند به باد
و آنچه مي مانــَــد
دشت ِسر سبز و خروشانْ رودي ست
كه دهستان را
رنگ و بوي عشق بخشيده

88.10.23

No comments: