Tuesday, April 20, 2010

عاشقانه - 393


393
***
چشم ها را چه سزاواري هست
عشق مي ورزند
مي بالند
و در اين غربت ِ نابينا
با چه مغروري
مي بارند
و دروغي ديگر نيست
بي ريا ، دست ها با مهر بيگانه شدند
يادي از ذهن ها مي گذرد
ساده و سايه ،
فصل ها رو به بن بست
بي قرار ِ عشق و چشمان ِ اثيري
روزها را منتظر
مي سپارند بر شب ها ،
آنچه مي ماند با چه محزوني
خاطر خاموشي است ،
و دروغي ديگر نيست
در تنهايي ،
تازه تازه هر روز را با پاييز
هرشب را با زمستان
مي شناسم
و چه آوازي به چه غمناكي
مي پيچد :


" بر دوش كشيدن ِ رنج ات
به چه ايثاري مي ارزد
به وداعي سرد ، آيا
"


اين سزاواري ِ من بود
سزاواريِ من ، شايد
تا بپيچد آوازم به چه بالايي :
من شكستم
تو بمان
89.01.31
برداشتي از دل تراوه برادرم ، رضا

No comments: