Tuesday, April 6, 2010

عاشقانه - 389

389
***
دست هايم پينه ي " اي كاش " ها بسته
و زمين را مي سايد
ديرگاه
عادت شده تا گوش كنم
خاموشي را
و به احساس تو در بي بودن
دل خوش
در كنارم در
كه نمي كوبي
و به سينه دل
كه هراس ات نيست
از نابودي ش،
دست هايم با نبودت همدست
چشم هايم
بي حضورت در بند ،
ديرگاه
عادت شده تا در تنهايي
كاغذي بردارم
بنويسم كه تو بَرداري دست
از سر ِ بي كسي ام ، بي طاقت
بنويسم كه صدايي بشوي
بنويسم : نه تو عادت بودي
نه من از آغوش ات خسته
تو بخواني : به همين ساده گي عاشق ماندم
بنويسم : بغض
تو بخواني: عشق
بنويسم . . .
ديرگاه
عادت شده تا بي تو
نامه اي را كه براي تو نوشتم
پاره كنم
تكه هاي اش را بگذارم بر چشم
و تو را گريه كنم
چاره اي ديگر هست ؟

89.01.17

No comments: