Sunday, April 25, 2010

Majid Golmohammadi - 395



395
***
گزمه گانِ ابرو
بوسه ها را منع كردند
بر پيشاني تو ،
بازتابي مخدوش
طرح هايي سوزان با خطوطي مبهم
كه به سختي مي خوانم ، مي سوزم
نه ،
اين خط ِ تو نيست ، مهربانو !

شب با تو
دو ستاره كافي ست براي ام
كه شفايم دهي از دلتنگي ،
خواهش
شدم اما پنهانم
پشت يك مشت نگاه
نه بَساوا و نه بينا ،
خواهش
شدم از سايه ي اين راه ِ تَهي
و خياباني خاموش
كه قرار است
گــَــز كنم هم پاي ات
چه نزديك و چه دور ،
روشني هاي جهان
با بلندي هاش
همه در پستان هاي ات ،
خواهش
شدم از دست كه ساييدم
به خيال كوه ،
چه نفس گير و چه تاريك ،
با صدايي كه مردّد بي لب
مي چشَم هر شب
- ممنوع ! -
خواهش
شدم از آني در لحظه
به كنارت
چه به بي نامي
چه سكوت . . .


89.02.05

Saturday, April 24, 2010

Majid Golmohammadi - 394

394
***
مهربانو
روح پروانه ي در پروازي
با چه سر شاري در قلبم
در ذهنم
و نمي داني
در سفر هاي ات خواب مي بينم
با تو بيدارم
يا نمي دانم كه تو در خوابي و من
سال ها در سفرم با تو
كه شبيه روحي در باران
پرها مان همه خيس اند
و خدا
مي شنود
مي بيند
اين همه تنهايي را
89.02.04

Tuesday, April 20, 2010

عاشقانه - 393


393
***
چشم ها را چه سزاواري هست
عشق مي ورزند
مي بالند
و در اين غربت ِ نابينا
با چه مغروري
مي بارند
و دروغي ديگر نيست
بي ريا ، دست ها با مهر بيگانه شدند
يادي از ذهن ها مي گذرد
ساده و سايه ،
فصل ها رو به بن بست
بي قرار ِ عشق و چشمان ِ اثيري
روزها را منتظر
مي سپارند بر شب ها ،
آنچه مي ماند با چه محزوني
خاطر خاموشي است ،
و دروغي ديگر نيست
در تنهايي ،
تازه تازه هر روز را با پاييز
هرشب را با زمستان
مي شناسم
و چه آوازي به چه غمناكي
مي پيچد :


" بر دوش كشيدن ِ رنج ات
به چه ايثاري مي ارزد
به وداعي سرد ، آيا
"


اين سزاواري ِ من بود
سزاواريِ من ، شايد
تا بپيچد آوازم به چه بالايي :
من شكستم
تو بمان
89.01.31
برداشتي از دل تراوه برادرم ، رضا

Monday, April 19, 2010

مجید گل محمدی



سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست ...

عاشق كم است سخن عاشقانه فراوان ...

عشق عادت نیست،

عادت همه چیز را ویران می كند

از جمله عظمت دوست داشتن را ...

از شباهت به تكرار می رسیم،

از تكرار به عادت،

از عادت به بیهودگی ،

از بیهودگی به خستگی و نفرت ...

Tuesday, April 13, 2010

عاشقانه - 392




392
***
ديگر باران هم مثل تو
من ِ ساده را غافلگير مي كند
اول و دورادور
بوسه مي دهد ، مي آيم
بعد ، با رعد دلتنگي
وعده ام مي دهد ، مي آيم
آخر قطره قطره اندام اش را
مي فشاند بر آغوشم .
بي چتر و بي پناه
دورادور
ساده انتظار مي كشم :
تو خواهي آمد !
سر زده روزي كه سيل آسا
آغوشم را خواهم افشاند بر اندامت
ساده تر مي خواهي ؟
مي مانم
هر چند تنها
وعده ام دهي !

89.01.24

Monday, April 12, 2010

عاشقانه - 391

391
***
قلب ها به وصله هاي عشق
كوك مي خورند
و دكمه هاي آشتي
پشت هم
بسته مي شوند
كفش ها كنار هم
جفت مي شوند
دريچه هاي اعتماد
به آغوش هاي تو و من
بازمي شوند
عطرها به پوست ها
دست مي كشند
حرف ها جوانه مي زنند
گام ها روانه مي شوند
و ساده گي
ساده گي دوباره در ميان ما
به اشتياق ديدن و شنيدني ستودني
ساز مي شود

89.01.23

Saturday, April 10, 2010

عاشقانه - 390


390
***
زاده می شوم دوباره روزی که دیر نیست
تا مجال بودن را
با تو در آغوشم بیآمیزم
روزی که دیر نیست و در چشم های تو
خواهم آرمید آرام
روزی به نام تو
که خاطرت نفس را گرفته است
روزی برای عشق
که دیگر نمانده است
روزی برای خواندن ات
تا کی صدا کنم
اینک
سکوت می کنم


89.01.21

Tuesday, April 6, 2010

عاشقانه - 389

389
***
دست هايم پينه ي " اي كاش " ها بسته
و زمين را مي سايد
ديرگاه
عادت شده تا گوش كنم
خاموشي را
و به احساس تو در بي بودن
دل خوش
در كنارم در
كه نمي كوبي
و به سينه دل
كه هراس ات نيست
از نابودي ش،
دست هايم با نبودت همدست
چشم هايم
بي حضورت در بند ،
ديرگاه
عادت شده تا در تنهايي
كاغذي بردارم
بنويسم كه تو بَرداري دست
از سر ِ بي كسي ام ، بي طاقت
بنويسم كه صدايي بشوي
بنويسم : نه تو عادت بودي
نه من از آغوش ات خسته
تو بخواني : به همين ساده گي عاشق ماندم
بنويسم : بغض
تو بخواني: عشق
بنويسم . . .
ديرگاه
عادت شده تا بي تو
نامه اي را كه براي تو نوشتم
پاره كنم
تكه هاي اش را بگذارم بر چشم
و تو را گريه كنم
چاره اي ديگر هست ؟

89.01.17

Monday, April 5, 2010

388

سخت مي گيرند بر آيينه هاي سخت گريان و سنگ مي بارند
بر ديوارهاي "فیس بوک" طلاق مي گيرند و مي گريند ، عاشق
هر لحظه با خورشيدي كم رنگ تر ، كم رو تر
و پاسخگو نيستند عشق را در چرايي
با ديوار كوب ها و چهره هايي از فرط بي نوري
ظاهراً خندان
چشمه هاي رو در رو از نگاه
مسدود مي مانند و صدا ها يخ سارند
پيك هاي بي احساس
نامه هاي هم خط را ، بي نبض
مي رسانند بر هيچ كس
آري هيچ كس ،
باتلاقي از نگاه ، تو در تو
مار پيچ وار مي كشانند انديشه ها را در خويشتن
مغروق و هر لحظه مدفون تر
و آن هنگام ثابت نيستند اين دست هاي خالي از حس
كه تنديس كلام ات را به يكباره
فرود آورده اند با انگشت بر سينه،
جمله ها بي اشك ، مشكوك
با پوز خندي شاعرانه فصل سبزي از سرودن را
بر رخ هم مي كشانند از لاف و لفافه
شعر هاي عاشقانه در گروگان ِ حريق
از تصور تا برداشت
مي ميرند
آرام ، آرام
و نگاه من به مسيري چرخيده
كه در آنجا كودكي مي لولد در تباهي
از پدر مانده ، مادر رانده
در پس انبار هايي از هجايي فحاش ،
نرخ ِ بازي هاي كودكانه آنقَدَر بالا ست
كه نه جنس ات معلوم است ، نه سن
نه كه مي خواهي معلوم باشد ...
پشت خاموشي ِ سُنت
حرف هاي مدرن
از پُست تا پَست
و "حجاب چهره ي جان"
در غباري ساكن
بوي عرياني دارد ،
قهوه اي تند و به لب سيگار
زن و مردي فيلسوف
عاشق سكس در روز هاي اول ازدواج
زندگي را كشتند با خيانت
در كنار روسپي هاي ذهن من
و كسي پاسخگو نيست
هيچ كس را . . .