Monday, March 29, 2010

عاشقانه - 387

387
***
به دنبال کدامین نگاه
عشق را می خوانی
به نام امن ترین پناه ؟
صدای فاصله ات
نزدیک ترین ِ حادثه هاست
و نبض های حوصله ام
با گام هایت
در امتداد هم ...
خاموش نیستند
مگر گریز سراغ مرا بگیرد از تنهایی
که رد اشتیاق
هرگاه
پس کوچه های عشق را پیدا کرد
در پیچ واژه های نا شنیدنی
گم شد ،
انگار این سکوت
حکم برائتی ست عشق را
تا مرز یک نگاه
تنها نگاه
تنها
نگاه

89.01.09
Café Koocheh

Monday, March 22, 2010

عاشقانه - 386

386
***
تا تو سبزی
شعر دستانم سبز می روید
تا تو از عشق می گویی
چشمانم
آزادی را
رو به روی ات
سبز می خوانند
با اینکه نیستی هر لحظه در کنار من
من با خیال دیدن ات
هر لحظه در کنارتو
سبز می شوم

89.01.03

Sunday, March 21, 2010

عاشقانه - 385

385
***
پیاله ی آغوش
و دریایی عشق
حکایت ِ تشنه گی من با توست
زحمت به آبروی خویش هم نمی دهم
چون باز می کنم لب
تا نامت بخوانم و تو یک آن هوس کنی به پاسخم
لاجرعه با نگاه تو
عاشق می شوم

89.01.02

Saturday, March 20, 2010

عاشقانه - 384

384

***

از پشت این دریچه

کجا را نشانه می روی

صبر کن با من !

که من به چشم سیاهت خیره مانده ام

صبر کن با من !

با من که در زمین خدا

از نگاه تو

ستاره های آسمان را گم کردم

از پشت این دریچه های دیر ، با خبر های دور

بیرون بیا و در مسیر بهار

با من قدم بزن

با من که در زمین خدا

دست در دست تو

بهار را گم کردم

بگو خیال ِ ماه و هوای آفتابی

با تو نزدیک است ،

که تاب و توان سینه ی من پر از دلتنگی ست ،

بیا و از هجوم عشق غافلگیرم کن

بیا کنار رود با من بنشین

که در زمین خدا با تن ات

به جاری رود هم شک کردم ،

کنار من تو همچون ابری

می باری اما نمی دانی کجا و کِی

ستاره ای

که نه روز را می شناسی

نه شب را

بهاری ، تو کنار من اما

انگار نه انگار

زمانی هم هست ، فصلی هم . . .

که در زمین خدا

با دلت

مکان و زمان را هم گم کردم

بگو که باورت کردم

بگو که از چشم هایت شراب ِ عشق می ریزد

که در زمین خدا

کنارچشمانت

مستی را گم کردم

بگوکجای من می ایستی؟

بگو که هستی تو ؟

که عشق های آسمانی داری

و در زمین خدا

فرشته ای و دل

به آدم بستی . . .

اول سال 89

Tuesday, March 9, 2010

عاشقانه - 383

383
***
با صداي رود ِمطرب
چشم هايم با نگاهت عاشقانه
مي رقصند ،
نه زمستان دلسرد
نه كه احساس ِگناهي در دل
پل به آواز ِمعلق
محتشم با گام ها مان ، مؤمن
راه را مي كشاند در ميان كوه
كه به پژواك صدايت
دل بسته
چون دل من
كه به تكرار حضورت خو كرده ،
حلقه در دستانم
دست هايت ، شاخسار مهرباني
باورم شد كه در اين راز شبانه
سهم من بوسه ي عشقي ست
كه از برق نگاهت
به تنم آتش زد ،
با همه سادگي ام فهميدم
كه جهان ژرف تر از قلب تو نيست
با همه سادگي ات فهماندي
در همين كوچه ي بن بست
" خانه ي دوست كجاست ! "
88.12.18