Thursday, July 2, 2009

عاشقانه - 240

240

عاشقانه

***

تاريكي را مي خورم با چشم

زمان را پس مي زنم با دست

و شب را سر مي كشم با صدايت

آنگاه

تن به موسيقي عشقت مي دهم

با تمام احساسم ،

تن هاي ما تازيانه خورده اند

بدن هامان خم شده

و خيره مانده ايم به شب چراغ و پژواكش بر آّب

من بر گلابتونِ ماسيده بر موهايت دست مي سايم

از زير چشم نگاه مي كني مرا

و روي سنگ ها و ماسه ها غلت مي دهي

جا ميگيري در بند هاي دستانم

و چشمها را كه كاملاً باز كني

موج مي زني در چشمانم

با مشتِ بي وزني مي كوبم بر در ِپلك هايت

عشقِ من مي خواهد ببيندت

مرگ من مي خواهد ببيندت

پلك مي زني و من

دفن مي شوم درون چشمانت

بدن تشنه ي حضور

در نهايتي كه عشق را تلو تلو خوران

تا افق به پيشباز مي كشد

88.04.11

No comments: