Wednesday, July 29, 2009

عاشقانه - 243

243
عاشقانه
***
چشمان تقدیر
شبیه خواب های هزار ساله
از وحشت خوشبختی
شهر را می سوزاند
و پشت دیوارهای بلندی ایستاده و
عشقم را نظاره می کند
غبطه می خورد بر امروز ،
تا فردا روز
من با عشق
چون آب با زیبایی
چون بوسه و باران
بازگشت را به انتظار می نشینم
چون کودکی امیدوار
چشمان صبورم را باز نگاه می دارم،
ظلمت حریف من نمی شود و دیروز های پیر را
به اندوه شان بخشیده ام
دیوار ها گر چه بلند اما
قدم به به پاس عشق
تا آسمان ها کشیده است و پایم در دریا ،
ظلمت حریف من نمی شود
خاموشی نیز
من با عشق
بوسه و باران
به انتظار می نشینم و پنجره
چشمان کودکم را همیشه وسعت خواهد داد
می دانم

88.05.07

Wednesday, July 22, 2009

عاشقانه - 242

242
عاشقانه
***
اگر اجازه دهی خود را
تقسیم می کنم با تو
نه از برای آنکه فرار کنم از خود
که پاهایم
به جز تو نجسته اند ، ای یار !
دست هایم
به جز تو طلب نکرده اند ، ای یار !
زبانم
به جز تو نگفته اند ، ای یار !
و قلبم
به جز برای تو
تپیدنش نمی گیرد ، ای یار !
اگر اجازه دهی همین جرعه عشق را
که پرورانده ام قطره قطره در سینه
تقسیم می کنم با تو
نه از برای آنکه دلخوش کنم خود را
که روزی و روزگاری
رعایت کرده ای عبور را در کنار من
که این گناه از من بود
که رنج سالیان را
میان فصلی از فصول زخم خورده و تنهایی
با تو التیام بخشیدم
نه !
اگر اجازه دهی می گویم :
چنین مقدر بود
که در میان این همه درد و تنهایی
کسی که بیشتر در تعلق بوسه
جان داد
به روی چشم هایش داغ بگذارند : عاشق !
و آنکه بیشتر مهر بخشید
به سینه اش داغ بنشانند : عشق !
حال اگر اجازه می دهی
تقسیم شوم در تو
نه از برای آنکه فسانه ای شَوم و یا به خواب روم در قصه
نه از برای آنکه در آتش و خون
نخواهم غلتید
فقط برای تو
چرا که " دوستت دارم "
نه اندوهگین ، نه فرسوده
و این حکایتی ست باقی میان تو و من
چرا که غیر از این خواهم مُرد
نه از برای آنکه فرار کنم از خود
که قلب من
جز برای تو
تپیدنش نمی گیرد
و چشم ها
جز برای دیدنت
باز نخواهند ماند ، ای یار !
88.04.20

Tuesday, July 7, 2009

عاشقانه - 241


241
عاشقانه
***
تن ها مان كه به هم مي آميزند
دچار اصطكاك مي شوند
آتش فرا ميگيرد و طرحي نو مي افكنند
و هياهو مي پيچد در دل
كه من چه عاشقانه دوست مي دارمت
بر بسترت
كه آرزويم بود،
لحظه ها سترون از عرياني
شتاب حادثه در چشمانت
عروج ذره ذره از وجود من تا تو
خشاب ثانيه ها خالی
و آتش است همچنان كه مي بارد
آتش


88.04.16

Thursday, July 2, 2009

عاشقانه - 240

240

عاشقانه

***

تاريكي را مي خورم با چشم

زمان را پس مي زنم با دست

و شب را سر مي كشم با صدايت

آنگاه

تن به موسيقي عشقت مي دهم

با تمام احساسم ،

تن هاي ما تازيانه خورده اند

بدن هامان خم شده

و خيره مانده ايم به شب چراغ و پژواكش بر آّب

من بر گلابتونِ ماسيده بر موهايت دست مي سايم

از زير چشم نگاه مي كني مرا

و روي سنگ ها و ماسه ها غلت مي دهي

جا ميگيري در بند هاي دستانم

و چشمها را كه كاملاً باز كني

موج مي زني در چشمانم

با مشتِ بي وزني مي كوبم بر در ِپلك هايت

عشقِ من مي خواهد ببيندت

مرگ من مي خواهد ببيندت

پلك مي زني و من

دفن مي شوم درون چشمانت

بدن تشنه ي حضور

در نهايتي كه عشق را تلو تلو خوران

تا افق به پيشباز مي كشد

88.04.11

عاشقانه - 239

239

عاشقانه

***

تا به حال

اينگونه از لذت سهيم كردن خود

با لحظه ي حضور

ايمن نبوده ام

تا به حال

حقيقت عاشقانه ها اينگونه در شعور من

نمود نداشت

تا اين چنين برابري كند همه ي احساسم

با عشق

و تا به حال

ايثار بي دريغ را نمي فهميدم

به گونه اي كه غني شوم از حال و روز عشق ورزيدن

شايد كه تا به حال

اين سان وظيفه اي براي شوق

نشان نمي دادم

كه از خيال عميق بيرون شوم

و در حقيقتي كه به انسان بودنم كمك كند

نزديك تر شوم

زيرا كه تا به حال

بي تو گذشته بود لحظه ها

زيرا كه تا به حال

عشقي نبود

تا درد را نوشدارو كنم

88.04.11

Wednesday, July 1, 2009

عاشقانه - 238

238

عاشقانه

***

قد و بالاي تو

كوهساري ست هزار چشمه

كه با نازت

تنِ بي جانم را

جان داده

در چنان آزادي

كه نيازي به هوا هم نيست دگر

وشيار عشق ِپديدار شده

به فرارِ همه غم ها خط داده

تا حياتي ابدي

بين ما سبز شود

در پگاهي افسون گر

88.04.09

عاشقانه - 237

237

عاشقانه

***

تمامي هنرم اين است

كه در صداقتت شك نكنم

به اعتمادت

ژرفاي نگاهت

و سخني كه از لبانت جاري ست

كه در نهايت شادي

لبريز مي شوم از آن،

هرگز به عهدم شك نمي كنم با تو

به دستانم

قلبم

و آنچه در سكوت

با نفس هايم

در گوش ات زمزمه مي كنم،

پذيرفتم كه مهر تو

دغدغه ها را فرو بلعيده

تا فردا روز كه مي آيد

بيشتر دوست بدارم ات

آري

تمامي هنرم اين است كه بر فردايت

شك نكنم

كه اين فردا

بيشتر دوستت خواهم داشت

88.04.09