Wednesday, February 25, 2009

عاشقانه - 188

188
عـاشـقــانـه
*****
شعرهايم را باد مي زنم
تا گداخته تر شوي
و نوزادي كه در بطن چپم
در حال شكل گيري ست
روحش
تپيده به گام هاي عاشقي
حلول كند

انعقاد نطفه از زمان ترديد
در بودن و نبودن رخ داد
اما همين كه چشمم به ديدنت عادت كرد
شروع شد حوادثي كه تو يكسر دوستم مي داشتي
من هم تو را
بيشتر

خطي به فال قهوه ام افتاد
كه بوي دهان تو را مي داد
ذاتش عبور و نشانش
لبان سرخ

برجسته شد نقوش تو در دلم
مؤمن شدم كه سرنوشت
اين بار از قفا رسيده است
و لا به لاي احساساتم
حس مادري پيدا كردم
كه بوسه هاي شبانه مي بخشد
و چشمانش
هوس آلود نگاه هايي ست
كه غرق عشق
مي دارندش
به نام پدر
فرزند
و روحي تپيده از نفس هاي عاشقي

مجيد گل محمدي
1387.12.07

Tuesday, February 24, 2009

عاشقانه - 187

187
عـاشـقــانـه
*****
كجاي قامت من
به كبودي ابرهاي باران زا ست
جز چشمانم
كه چتر بر سر مي گيري
وقتي نگاه مي كني مرا

هنوز در التهاب پوششي رنگارنگي ، تو
من برهنه و خاموش
و هيچ دليلي وجود ندارد براي هر چه مي بيني
زبان به سخن بازكنم
و به آنچه چشم مي پوشي
سلانه سلانه
سري تكان دهم مربوط يا نا مربوط
كه مي فهمم يا نه


آمد نيآمد ِ اين روزشمار و دلتنگي ها
همآغوش من اند
وتنها عايدي ي كه دارند
هراس ِ ثانيه هايي ست كه مي گذرند
به رسوايي


كاغذ هاي سپيد و مشق هاي نا نوشته ي من
ترجمان خوابي صدساله اند
كه تو در آن هميشه حادث بودي
و وقتي خوب تو را به ياد مي آورم
شبيه آرزوي مني
كه هستي اما
. . .

كجاي قامت من
شبيه غرش طوفان ها ست
جز گوش هايم
كه باور نمي كني
فراز هاي فرياد زنداني ِ سلول ِ انفرادي قلبم را
در آستانه ي تجربه ای
كه لام تا كام
گفته اند ؛

مگو و مپرس

هنوز دلبسته به گوشواره ها ، لنگالنگ
وصداي برگ هاي روز شمار و دلتنگي
كه از ياد رفته اند
از ياد مي رويم
با چهره هاي در هم ريخته و مسطح
از كوبيسم ِ دقايق
كه واقعيت دارند


شب را دوست دارم
به خاطر وسعت آغوشم
به خاطر آرزو هاي بزرگم
و به خاطر آنكه شبيه چيزي نيستم جز خودم
در آستانه ي روزي كه خواهد آمد
با خاطري كه هميشه در آن
رخ داده اي


مجيد گل محمدي
1387.12.06

Saturday, February 14, 2009

عاشقانه - 186


Valentine's Day

186

عـاشـقــانـه

*****

فرو كشيدم خويشتن را

در تنِ لحظه هاي عاشقي

فروتنانه ،

با ريسمان ِ داوري كه مي فرمايد عشق ِ نافرمان را ؛

بگذار و بگذر !

نفس هاي تو با فاصله

منصفانه بر خورد مي كنند

و ناسپاسي هجر را

تند و تند

طعنه مي زنند .

فرو مي شوم

از منافذ ِ پوست تو

و مي نشينم به پاي پژواك ِ ناشنواي رياضت

كه اينجا تنهايي

موهبت است ، موهبت .

در جوار جامه گان ِ نوپوش

و آينه اي كه تو را در آن

رعايت كرده ام

مي آرايم ات ،

كه اينجا صبر

غنيمت است ، غنيمت .

من لرزش ِ صداي بي حضور ِ تو را

درك مي كنم

و اينجا عشق حرمت دارد ، حرمت .

پس ختمم كن از رسالت ِ بي انتها

ختمم كن از پيآمد ِ اين تكرار وانتظار

اينجا هميشه ي خدا

عشق با معجزه قياس مي شود

نه با برائت قلبي

كه حكم كرده اند ؛ اعدام !

مجيد گل محمدي

1387.11.26